داستان کوتاه

 

نگام کرد.ترسیدم.دندوناش زردشده بود.لباسش کثیف.پاره بود.بااین که مى دونستم مامان چی میگه ولى بازم گفتم: مامان من مى ترسم،می ترسم این مردِ بخورتم.

مامان گرفتم توی بغلش بعدگذاشتم زیر چادر گل،گلیش .یادش رفت بهم بگه بچه خوب که نمی ترسه. شایدم بعدازاینکه به شکلاتای نه نه جونم دست زدم دیگه بچه خوب نیستم. گریه اُمد.آرام گریه کردم تا مامان اززیر چادرنبینتم مامان چادُرِِش کشید کنارگفت: آقا علی چرا گریه می کنی!؟

گفتم : من بچه خوب نیستم!

مامانی دوباره گرفتم تو بغل: توبهترین بچه ی دنیای

بعداَشکامو پاک کرد.

گفتم :مامانی چرا دندونهای اومَرد زرد شده .

مامان نگام کرد بعد گفت:اونم وقتی بچه بوده به شکلاتای نه نه جونش دست زده .

توقول بده. دیگه این کارو نکنی .

گفتم :باش مامانی دیگه دست نمی زنم

مامان گذاشتم روی زمین. او مَرده دوباره اُمد دنبالمون اون مَرده گردنش کج اُفتاده بود تازه من اَزش زودتر راه می رفتم .

فقط دندوناش زرد بود.ولی من می ترسیدم.می ترسیدم بِدُوزَتم

به مامان گفتم :مامانی نونوای کجاست؟

مامان ایستاد دوروبرش رو نگاه کرد.تاخواست جواب بده اون مَرددندون زرده  دوباره پیداش شد.رفتم زیر چادر مامانی از زیر چادر مامانی صداش می آمد می گفت: خانم سما فول نژارین من گسنم

مامان گفت: برو اون طرف نمی بینی بچه ترسیده.

از زیر چادر مامانی همجا گل،گلی بود.آفتاب یواشکی می آمد.توی چادر مامانی ولی گرم بوددلم یهوهوس بستنی کردتاگفتم مامانی

مامان گفت:عزیزم رسیدیم به نونوایی 

 مامان آخر صف نشسته بود که مرددندون زرده دوباره پیداش شد.رفت روبروی ماکنارمیله نشست .

ازاون طرف داشت نگام می کرد.می خندید .خنده هاشم مثل گردنش کج افتاده بود نگاش داشت مهربون می شد. ولی صورتش دستاش کثیف بود .دستش دراز بود داشتیم با هم دوست می شدیم .که دو تا مرد با هم دعواشون شد. خون ازدل یکشون ریخت بیرون بعد یه ماشین سفید آمد .

دوباره گریه ام آمد مامانم گرفتم توی بغل گفتم حتماً آمدن مامانیم ببرن پیش بابایم چون بابایم با عموم چند وقت پیشا دعواشون شدبود. بعد بابایم ازدلش خون آمد . ماشین سفید آمد بابایم برد مامانی میگه بستری شده من نمی خوام مامانیم بستری بشه

گفتم: مامانی نرو

مامانى گفت :باش عزیزم من جاى نمى خوام برم .

اشکام پاک کرد.نون دستش بود.یه نون داد دستم. دست مرد دندون زرده هنوز دراز بود.نون گذاشتم روی دستش روی نون خوابش بردبعدش سرش افتاد توی جُو.

 ماشین سفید اُمد که بستریش کنه.
http://sotokor.blogsky.com 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:06 ب.ظ

همیشه واقعیت ها جالب نیستند

زینب خاله پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:17 ب.ظ http://...................

عزییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییزومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد