خوابشو دیدم

اعتراف می کنم که ...

ـ من هرشب خواب می بینم .

خوابش رودیدم بی حساب .چون حساب وکتابی نبود!!

ازاولش خودش آمده بود منم مثل بقیه حرفش را می زدم. ولی مثل بقیه گریه نکردم (حتی یه قطره) خیلی وقته واسه مرده ها گریه نکردم .

شب بود.

داشتم می گفتم حکایت ناصرحکایت موسی شبانٍ ناصربامویرگ های صداش به خداش می رسه. باشد که شیخ های عمامه پیچ روزنه ها راببندد .ناصرخیلی وقت بود که اینجا نبود. صداش زده بود دودل مونده بود بین ماهو اون بین برم ونرم... مونده بود زمین که ما ببین پچ پچ های آرامشو ببینیم که معشوقه اش از ناز کردن دست برداشته داره صداش می زنه ودعوتش کرده وداره جوابش ضجه های تنهایی ونیازشو می ده آه . . ه

دیگه خیلی شب شده بود خوابم برده بود

دم دریک ساختمون سفید دیدمش داشت گچ کاری می کرد آخر کا ربود.یک کت سفیدبایه بلوزآبی تنش بود (به خدا همین قدر دقیق یادمه)من دیدمش ولی اون سلام کرد! بهش گفتم منو می شناسی گفت آره مگه تو گن جیش کک نیستی .بعد گفت بیا بالا خونه ام طبقه بالاهمین ساختمونه نمی دونم چه جوری ولی من متوجه شده بود ساختمان ساختمونه( بابای دوستم که اسمش اسماس )بالا رفتم خونه اش(( داشت بهم می گفت حالش بد بوده ولی الان خوبه ...

دیگه یادم نیشت.. .

صبح از خواب بلند شدم به مامان گفتم. خندید بهم گفت: نکنه مامانی تو هم رفتنی شدی . .

من هرشب خواب می دیدم خوب .به خودم گفتم چون دیشب داشتم حرفشو می زدم خوابشو دیدیم .دیگه بهش فکر نکردم .

عصر همون روز می خواستم دفترچه دانشگاه رو پست کنم رفتم آژانس پستی بابای دوستم. توراه بودم یهو راننده پخش روشن کرد ناصربود خیلی بی اراده ی داد زدم ناصر .. ترسیدم تو دلم گفتم این ول کن مانیست کاشکی حرفشو نزده بودم.

تارسیدم دم در آژانس پستی درکه باز کردم یهو یادم افتاد اینجا آژانش بابای اسماس اینجا ساختمونه اسمایناس من چرا باید امروز اینجا باشم . رفت طبقه بالای آژانس که خونه اسماینا بود قرارمون ساعت 7 بود من 6رفته بودم اسما داشت می رفت حمام من که دید گفت: فاطمه بد می رم .گفتم: تو برو حمام من همین جام.اسما رفت من رفته ام طبقه بالای خونه اشون ساختمون مال خودش بود .جز واحد اسماینا همه واحداش خالی بود رفت طبقه بالا همنجوری بود که تو خوابم . . دنبالش گشتم صدا آمد. پنجره ها به هم خورد ومن حسش کردم ....

سیارورشن عزیز دعوتی خوبی بود من دیر آمدم ولی هنوزم خیلی لذت داشت ...