شعر ی به گمانم

 

سیاه ماندهِ علی آویزه روی دیوار    پرک دل از ته   ریش خندهِ اساطیر مرده عبوس!شکل شهر ازمکعب دور خودش

 

موری گُلم پاهای چهارچشم خیره زده اند روی هم انباشته 

 از پشتشان که گرم

 

بلندی دارد  شکسته پاشود  بهانه پرتقال شدن این درخت وسط باغچه ..چیدمانی ازتودارد ته دلکم   لک شده تیک بزند چیزی روی سر شکل شش پا وسط تاسی این وقت گیر،آمده بود

  توی خواب ازمال من شدی!

 

مابرای جفت شدن کشتی ساختیم ازمردی که زار می خواند از نعر هایش ترسم این کلمات پخش کند روی تشک.. .

برای چند شبی که مانده بود طوفان بیاید از کنار غار گیرم وسط گُنو

 

 

  ((خوابشان نپرد!کهف می خواهد این کتاب)) سیل بیاید از کناره چشم ،کبود شود،سوزکندتونیایی

 

من خواب باشم  زیرچندمترآن طرف تر دریا

 

آخرِِ ِآویز  طفلک چشم های بسته  علی   رفته بود. برای نهار بیاید !