گاهی همین سه تا می شوم.

 

[ web | email ] روح اله بلوچی

...

گن جیش کک:

گا هی همین سه تا می شوم وهمی دور می زنم دورشان مثل آتش پرست ها

 ودلم نمی خواهد دمی به تله بدهم  وپوست کنده شوم.

 فقط می خوام بپرم

بپرم تا عمق بیکران صدا ودیریا 

 توی شکم لهیده ماهی های ساحل سرو

 وسرود بخوانم توی شرجی سرخ: 

مهله  ما   گل   نو ایواردن

یا مثلا برسم به لین یکم بو بکشم

پدربزرگترم را

شنیده ام

وسط خیابان احمد آباد خوابیده ی  زیر آسفالت های کلفت  تش

بایی؛  راست می گن تنهایی یه قانونه؟

 

وتوقانون شکن بودی !؟

 

توی که توی سینه آسفالت های خیابان احمد آباد خوابیده ی

 

وتو  توی که تنها نبودی ما همیشه به عکست با سبیل های کلفت سلام می دادیم البته وقتی  بوبا ینا بودن.

 وگاهی می خندیدم بهت وشوخی می کردیم.  اینجوری که می رفتیم  جلوی عکست وخم می شودیم  تا  نود درجه  وتعظیم می کردیم  ومی گفتیم احترام بگذارید جد بزرگ ....بعد می خندیم بهت.

(اویل امو عزوز بامون  بود وقتی به عکس بزرگ تو توی پذیرایی می خندیدم. بعد دبه در آورد و مانه  لو داد به بابابزرگ گفت :بوبا اینا عکس بایی مسخره می کنن.

وبابابزرگ دعوامون می کرد با همون  صدای مهربونش می گفت؟ ایه بایی تونه از تون ناراحت می شه.

باید از امو عزو وم بپرسم که واقعا  ناراحت شدی یا نه  ؟ ولی مو فکر می کنم وکیف هم می کردی

که می تونی با سبیل ها کلفت وچفیه واگال بزرگت با ما تفریح وبازی کنی.)

تو تنها نبودی  توی تمام لحظات نگاه می کردی به من که نسل سومت بودم .

و ول کن نمی شدم

حس می کنم توی نخل های سوزان آبادان سر آویزانت را

 

وحس می کنم که تنها یی  چیز عجیبی برا تو ست  که قبرت وسط خیابان است.

 ومن هر بار که روی آسفالت های لین یک راه می روم تو را بو می کشم .

وبرای تو که نسل سومت هم دنبالت می آید وولت نمی کند تنهای باید چیز دست نیافتنی تری باشد ..

دارم میام آبودان وسوغاتی آوردام برات"  بایی  قانون شکن .

زورکی

به زور هم که شده

                        زورت نرسیده 

شاید هم رسیده بودی که از درخت خرما افتادی پایین

                 وبعد شدی چقدر این خونها بوی زیتون میدهد!!

دست هایت را که بگیرم به سه شماره (بدم خانم!؟ )

می روی بالا وبعد می شوی!

                                   تمام نمی شود

 فصل فصل براداشت؛

                           دستش را از روی زمین ورفت درست بالای

 نمی دانم ‹‹شط یا کارون›› !؟

 نخلستون،وسط نخلا؛

                      می روی بالا

 وچشمک می زنی به دختر آن طرف ابرها ،هوا بارونی !

‹‹به سید عباس!!!››

 عباس همین حوالی بازی می کرد وگاهی جر می زد

   لبش راروی ـ اینجا کربلاست

    هنوز آب نیست که بشوری دستت راکه افتاده بود -خمپاره

       درست همان جا که شش گوشه ی بوی انار می داد.

خاطره از ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشد با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..

 

ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشه با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..

 

خاطره از ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشد با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..