ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشه با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..

 

نظرات 5 + ارسال نظر
روح اله بلوچی شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:43 ق.ظ http://www.parparook.blogsky.com

سلام و صبحت بخیر
معمولا توی پاساژها اتفاقات گاه با مزه ای میافته و گاهی هم بی مزه ولی در هر صورت میافته...

بالاک یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ب.ظ

به چرخ فلک اشی مشی خوش امدم و رفتم

رسوا سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:26 ب.ظ

خیلی زورت زیاده

حسین پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:41 ب.ظ http://sozlavar.blogfa.com

عزوکوچلو عجب دنیای دارد

گلناز سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ق.ظ http://safarkardeh.blogsky.com

سلام گلم
همیشه زیبا بوده ولی با وجود عزوز کوچولو واقعا زیباتر شده
عمه فدات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد