چند سالی که باب شده که روز میلاد حضرت معصومه رو روز دختر می گن.
ومراسمات ودستجاتی هم برای تقدیر از این قشر معصومه جامعه دست پا شدن.قشر که هر روز بر معصومه ات ومصونیاتشون اضافه می شه با عنوان خوشکل خوشکل مثل دختران فراری دختران فیروزه ای دختران آواره دختران سیب وگلاب دختران دریا
وامثال هم
اما یه دختر ایرانی در جامعه فقط سه مرحله تا رهایی وحقوق انسان فاصله داره
اول باید بالغ بشه بعد باید شوهر کن ونهایت اگه بتونی طلاق بگیره اون وقتکه که شاید فقط شاید
.
.
.
.اما امشب سازمان ملی جوانان هم از همین نوع مراسمات برای دختران برگزار می کنه.
که وجه بارز این مراسم نبودن آقایان و آواز خوانی نازنین عبدالهی(دختر ناصر عزیز)
از همه دوست دخترام که یکمی فقط یکمی دلشون برای پخش زنده آواز یه دختر خانم تنگ شده دعوت می کنم که تشریف بیارن
امشب: جهارشنبه ساعت ۷ سالن غدیر
بچه که بودیم
همیشه سر عرض کوچه ومرز خاله بازی وفوتبال بازی با پسرا دعوام می شود
وجه تسمیه همه ی دعوا هم به یه جا ختم می شد
الان تقریبا بیشتر پسرای هم بازیم معتاد شدن دوس دارم یه یادی کنم از شون
عدنان -محمد - علی -عادل- بهزاد -طیب-محمد-عزوز -صحاب- یونس-علی-عباس-داوود-وحید-احمد-صادق -یاسین -یاسر ..(امیدوارم کسی رو جا نداخته باشم آخه هر چی دور ورم نگاه می کنم تعدادشون بیشتر می شه) و کریم
بهش می گفتن کریمو ؛وقتی می رفتیم آبودان با هم شمشیر بازی می کردیم
کریم بامزه بود ومهربون شمشیرم خوب می زد.مسه یه شوالیه
خیلی وقت که نمی دیدمش راجبش شنیده ها
بد مستی بودو بنگو این جور چیزا
تا همین
جند روز پیش که پیداش کردن توی یه خونه خرابه
با یه بند کلفت لای گردنش آویزنش کرده بودن
آویزن شده بود وسرد
دلم عجیب گرفت برای همه سالها که بیهودگی بود
وما بزرگ شدیم
کاشکی همه مون ۷سالگی مرده بودیم
شوالیه های کوچلو
پسرا شیرن
دخترا موشن
پسرا دوغن
دخترا کشکن
شب که می شود گل های روی پتو با هم حرف می زنند
ومن قسمتی از ملافه را دور دهانشان می پیچم
رنگ سرخ می ریزد بیرون
می پاشد روی سکه های عهد قجری
عصر سبیل
صدای جرینک جرینگ کیف پول
توی کیف پول خبری از ریش های بلندت میگیرم
صبح است صف نانوایی
ریش هایت را می دهم و نان می خرم
نان داغ
با یک شیشه عسل
چاقوی تیزتو بکش کنار پوستم
روی نان تُست
من خابیده ام که تو چسبناک باشی
وعسل بریزی روی مذاب های تنم
ورگ گردنت که هی بزرگ تر می شود
وقتی عکس عروسی زن ومردی را می بینی که زول زده اند به من
که عریانم وتمامِ کوچه این را می داند
که محض دو چشم عسلی بود
وتو
که قول دادی زودتر پیر شوی
که اینقدر گل پاشیده روی چادرم
دستهایم بزرگ شدن .ودیگر دندان هایم نمی افتند حتی قدم هم بلندتر نخواهد شد.
من ۲۰ ساله ام
وترس کلمه یست که می چسبد به یقه
هوسم از بالای درخت پرتقال گذشته
از در ودیوارمن آدم های زیادی رفته اند
ساختمان های زیادی خراب شده اند
ولی
اما
حالا خوب گریه می کنم .
بچه که بودم وقتی مادرم گریه می کرد تو ی حسینه من که روی پاهای نشسته بودم انگیزه اش را نمی فهمیده ام
من حتی کلمه های آن مرد را نمی فهمید که مادرم را به گریه می انداخت
من فقط لرزیدن پاهای مادرم را حس می کردم ودلم نمی خاست گریه کند
آرووم که نمی شود من هم گریه می کردم تا مامانم دیگه گریه نکنه.
نمی دانستم چرا همیشه این طرف حسینیه زنها گریه می کنند وآنطرف صدای دمام همه را می ترساند .ترس ها وسوال های کوچلو ی که زود فراموش می شود
وقتی توی حیاط حسینیه دنبال سایه ام که هی بزرگ بزرگ تر می شود می دویدم .
ترس های کوچلو ار دفتر دیکته از پارگی لباس وپدر که همیشه دور بود .
تما م پنج سالگیم را با یک جمله به یادم مانده
کسی بهم گفت بازی کن وهیچ وقت دعا نکن که بزرگ شی دنیا آدم بزرگ ها قشنگ نیست .
انگار همون موقع ها هم فهمیدم که قشنگ نباید باشد .الانم که دارم فکر می کنم من تو بچگی همه کاری کردم من حتی آرزو مدرسه هم نداشتم .
آرزوی من به کوچه بود وعرض کمی از کوچه که می شود آنجا خاله بازی کرد وتوپ پسرهای همسایه را برداشت تا نخورد توی کاسه وکوزه خاله بازیت آروزهای هم بود که بر آورده نمی شود مسه داشتن یه لی لی کف حیاط با رنگ که نخاد هی با زغال وگچ بکشی وپاک بشه .
اما پدر همیشه دور بود
وموزائیک های حیاط هم باید بی صبرانه منتظرش می ماند
انتظار ماههای دوری پدرم را خوب یادم ماند
ه وقتی می آمد چمدونش پر بود ار کیت کات ومکینتوش وپیراهن های کوتاه ودامن های چین دار .
پدر بوی سیگار می داد آن وقتها بوی سیگارش را خوب یادم مانده .وقتی بود نباید بستنی می خوردی ونمی شود خونه شیرین ینا بخوابی وتا خیلی از شب توی کوچه بدوی با موهای که همیشه کوتاه بود کوتاه ورقاص وقتی می دوید آفتاب را نازک نازک توی خودش می برد .
هرچقدر خورشید بالاتر می آید این اتاق سرد تر می شه وپاهای من که همیشه زود تر سرد می شن
چیزهای خفت مرا گرفته مسه همین سردی پا
منتظرش بودم می دانستم چیزهای زیادی را باید پشت در بگذارم مسه کودکی
آدم هایم را وساختمان هایم را
می دانستم وبارها به همشان گفته بودم به دبستانم به پناهگاه زیر زمینیش حتی گفته بودم انگار می دانستم روز خراب شدنش در من است .
حتی به امو عزوز گفته بودم نمیر به همه آدم ها گفته ام نمیرند می دانستم هر چی که پشت این در بماند فراموش می شود .
از پس این در روز ها تکراری ایست منم وسایه که کنار تخت کش می آید دارم پوست می دهم وبالا می آرم دنیای آدم بزرگ ها را .دنیای دل تنگ ها ی الکی
پس این در هم چیز شکل رنج است
خنده ها
اسکله ی که تعمیر داشت
بستنی که سرت را در می آورد ازبسکه سرد می خوردی
حتی بوی قلیان میوه ای که ازآنجایت دود می آورد که خداست
وموهایم ...
این موجودات سیاه بلند که گردنم را فشار می دهند
Message: Could not IM buddy
[10:38] starsohelq8: تجربه /font>>/>[10:38] starsohelq8: شدم /font>>/>[10:38] starsohelq8: ترجیح دختربود/font>>/>[10:38] Meebo Message: Could not IM buddy[10:39] starsohelq8: که چیز زیادی نمی خواست/font>>/>[10:39] starsohelq8: چیزهایش اندازه یک خورجین بود/font>>/>[10:39] starsohelq8: کولش که می کرد دیگر تمام می شود بی وزن/font>>/>[10:40] starsohelq8: خالی /font>>/>[10:40] starsohelq8: وخشک/font>>/>[10:40] starsohelq8: خنده اش نمی گرفت/font>>/>[10:40] starsohelq8: کمی وزن بود وسنگینی بار/font>>/>
/font>>/>[10:
یه مشت خار کوچلو کوچلو تو چشمام ودست که روی کیبورد می گردن حم به ارداه نیست اداره من نیست تمام اتفاق ها ی که می آید توی مخم شروع می ند بعد از این ور به اون ور که مقلتم اتفاق می ره بعد یه چیز تازه می آید مسه چشماش که مست کرده بودحتی تو عکس مسه ساختمان نصفه ونیمه که خاک هاش بوی شاش افغانی ها رو می ده ومسه دبستان فرودسی که حالا نیست وحتی گربه که بوبام شبا براش غذا مذاره حتی اینکه می دانم فقط زیاد پول تو کیفم نیس وتوی کافی نت نشته ام فقط می دونم پولم کمه همین دیگه حتی نمی دونم چند تومونه اگه پو ل نداشتم چیه؟اصلا شاید گردنبندم گذاشت نمی دانم .حتی تازه دارم می فهمه که گرسنه ام هسته ام .من به مرز دیوانه ها نزدیک تمام آدامای اطراف دیونه شدن چند نفر الان کنارم داره راجب دهکده حرف می زنن که چطوری جمعیت افزایش بدن .وصب تصویر مرده ی که فق ط میکرفون ها داشتن بهش گوش می دادن ومشتا مر غابی پشت سر مرغابی یه خط افتاده بود دست درددد می کنن وچشمام می سوزن
انگار یه مشت خاک توش ریخته یه مشت خا
ک کنار ایسگاه اتوبوس آبادان نزدیک ایستگاه نه که میره اهواز وصورت سوخته مرده راننده چنجر وحتی یه چیز دیگه مسه یو اس آ آبودان ایسگاه 12 خونه عمو حسین شمشادش وجوجه ماشینی که زنعمو گوهر برام گرفت وقتی بچه بودم برا مونو وحسین مال ما زرد بود وزبل آخرش در رفت .چقدر تصور می آید ومی ره من خابم دارم چای می خام وچیزهای از من گذشته من از چیزهای گذشته چیزهای در من تکسر می شن وچیزهای ازم من پاک می شن چشماش همیشه مست بود وقتی می خندید وقتی گریه می کرد وقتی پشت فرمون بود وقتی فوش می داد اصلا دایم خمر بود مرتیکه ...
من خابم دارم خابم دوس دارم بخاوب واین بار هیخ خابی هم نبینم چقدر دلم برای دنیای آدم های بیدار تنگ شده چقدر دلم می خاد بیدار باشم وقتی راه می رم وقتی می خندم وقتی تلفنی حرف می زنم اه ه ه ه ه هه هه ه هه هه هه هه هه ه هه ههه ه هه ه هه هه ههه
دقیقان نزدیک به خیلی ساعت که نخابیدم نزدیک به خدا حالا می فهم ه چه حالی دارن هندی وقتی تو خیوبون می خابن کاشک سر فلکه برق صندلی فلزی بود .....یه برگه روزنامه کیهان از همی مجله ی سر فلکه بر می داشتم می ذاشتم رو صورتم
تصور مرد مقدس که فقط یک انگشتر بود
برام دعا می کرد که بخابم وخاب هیچ کی نبینم
یا یو اس آ
مو خیلی خابم دارم
التماس دعا خیلی چاکریم