نفوذی سالهای کم سالی ام!


درپرونده ده چهربانفوذ استان که درشماره ی از هفته نامه ندای جوان چاپ شد. یاد داشتی از دکتر محمود رئوفی بود که انگیزه ی شد برای نوشتن این یاد داشت ! که شاید ادعای دین باشد یا تشکر از او و یا بازگوی خاطرات روزهای شیرین گذشته! بهر حال این یاد داشتی  است برای مرد نمره یک روزهای کم سالیم  ..


دکتر محمود رئوفی


·        همیشه چهره اش را با یک کت وشلوار خاکستری وموهای جو گندمی به یاد می آورم.مرده نمره یک روزهای نوجوانی بود!وقتی باقد کوتاهش ازپله های بلند سالن فرهنگسرای آوینی پایین میرفت!یک ترین ریس بود برایم. آن موقع دانش آموزی که فوق مقام توی ذهن من مدیردبیرستانمان بود! دیدن این مرد از خیلی نزدیک همیشه برای من همراه با استرس واضطراب بود،یک حسی که مال آن روزهابود و الان صادقانه دربرابر هیچ شخص اولی برایم وجود ندارد. اُبهت داشت!     اُبهت هم کلمه ی است که الان تعریف خوبی نمی توانم ازش بکنم .تعریف این کلمه هم درباره آدم ها انگارمربوط به همان سالهامیشود.والان جز کلمات کهن وبه لا استفاده است درادبیات امروزی برای آدم های امروزی.

·        آن روزها که ریس انجمن شعرآن اتاق کوچک وشلوغ برایم آدم خاص وبامقامی بود.چه برسد به مردنمره یک فرهنگسرا و ازآن بزرگ تر ادره ارشاد!من نوجوان بودم و آنروزها  خیلی سخت می توانستم به فرهنگسرا بروم.دخترهای هم سن وسال من تا سرفلکه برق هم تنهانمی آمدن .چه برسد به  سیدمظفر! که آن موقع آخر آخرشهربود برای هم محله ی هایم !  من هم زیاد نمی توانستم آنجا بروم. اما می دانستم آنجا باهمه ی شهرفرق میکند.همین که بازیگر وخواننده وشاعر ونویسنده صاف صاف جلوی آدم راه میرفتند.خوب خیلی کیف داشت.آدم واقعافکرمیکردجای مهمی است.آن موقع هنرمند جماعت آدم های مهمی  بودن ! تا این حد که گاهی دلم می خواست یک دفترچه بگیرم دستم وازهمشان امضابگیرم!

·        خوب ریس جایی به این مهمی وشلوغی آدم نمره یکی بود! من آن موقع زیاد جزییات رانمیدانستم.همین که او ریس  کنگره شعر وداستان  کتابخانه بالا ی فرهنگسرا وهمه کتابخانه های شهر و جشنواره تاترفجر واجرای های موسیفی وعصر داستان ها بود کافی بودکه نمره یک شود.

·        خوب یادم هست سال 83 بود که من درکنگره شعر راه پیداکردم.کنگره جای مهمی بود همه شاعران استان دلشان میخواست توی لیست برگزیده هاباشند!من اولین باربود.که توی جای رسمی وشلوع شعرمیخواندم دست پاچه شده بودم،همین که شعراول را خواندم.زیرتشوق که رفتم. دلم گرزشد.برای بقیه شان!شعرها که تمام شد یک نفس راحت کشیدم،ودویدم پایین !تا روز آخررسید که رتبه ها  را اعلام می کردن.میدانستم که رتبه آوردن برای من که کم سال ترین برگزیده کنگره بودم یک چیزمحال!والبته رویا ی دلنشین بود.مجری که اسمم را به عنوان برگزیده وشایسته تقدیر خواند یک چیزی تودلم هری ریخت. اما بعد که فهمیدم رتبه ندارم مثل همه شکسته خورده ها توی هم شدم وبه روی خودم نیاوردم که چیزی از غرور نوجوانی ام شکسته نشود.

·        بعد رفتم توی حیاط سالن غدیرآموزش پرورش ؛ آن موقع ارشاد یه سالن درست درمان نشد اماسرشار ازانرژی و زندگی بود.داور کنگره داشت دل داریم می داد. از آن تعرف های همیشگی که داور ها از تیم شکست خورده می کنند .گفت تو مقام اولم بودی. اما من ازسنت ترسید!ترسیدم که درجابزنی!همین حرف ها بود که مردنمره یک همان مرد پراُبهت وجو گندمی صدایم زد. 

·        گفت : شعرخوانی ام راشنیده  گفت که چقدربرایش باارزشم  وشروع کرد به دل داری دادن وگفت توهنوز خیلی کم سنی! مطمن ام یک روزشاعربزرگی می شوی از کنگره هم بزرگ تر !

·        بعد ازم جدا شد وهمینطورتو توحیاط غدیرمی رفت ومی آمد.معلوم بودکه همه کاره کنگره خودش بود!سالها اصلاحات که تمام شد،اولین مدیری که استفعا داد مدیرنمره یک من بود! بعضی ها ازضعف هایش می گفتن از وضیعت فرهنگ وهنر ازچالشها  اما من دلم نمی خواست که برود!فکرمیکردم همه آن چیزهای خوب وپراُبهت هم با اوخواهد رفت!  

·        اما اورفت وفکر های نوجوانی من همه درست از آب درآمد.او رفت و اداره ارشاد حالا دو تا سالن حسابی دارد  امادیگرخبری از کنگره  نیست و از آن شلوغی ها نیست من بزرگسال هم که نباشم کم سال نیستم اما صندلی ها وصدا ها ومن      همگی فراموش شده ایم.

·        او را آخرین بار نمایشگاه کتاب توی باجه نشرهرمس دیدمش من با زنده یاد ساجده کشمیری بودم.مردجوگندمی کت وشلوار خاکستری نداشت.یک پیراهن سفید آستین کوتاه داشت.اما من هنوزمثل همان سال ها تا دیدمش دست پاچه شدم.یک دست پاچه گی  بی خودی چون دیگر نه او  مرد نمره  یک بود! و نه هنرمند جماعت آدم مهمی! این بار هم او پیش دستی کرد وبه سراغ ما آمد گفت سلام خوبید بچه ها!  او مارایادش مانده بود.وقتی تمام صندلی ها وتربیون ها وصداها وآدم ها ما رافراموش کرده بودن..

     پی وسته: این یاد داشت قرار بود در هفته نامه ندای جوان چاپ بشود!

            عکس: مجید جمشیدی

نظرات 8 + ارسال نظر
دوست تو دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ق.ظ

سلام خانم زارع

در مدیر بودن آقای رئوفی هیچ شک و تردیدی نیست و اینکه روزگار بهتری داشت با ایشان هنر این شهر
اما یادمان نرود اتفاقات ناخوشایندی که سبب ساز گسست و انشعاب برخی دوستان از آوینی دوست داشتنی شد
اول اینکه در همان کنگره ای که شما از ان نام می برید و در همان سال 83 همین آقا قلم قرمز بر روی سه نفر کشید و لیست برندگان را جا به جا کرد. در سخنرانی معروفشان که متنش هم موجود می باشد به داستان نویسان گفت: مبتذل نویس!!
دوم برهم زدن مراسم هوشنگ گلشیری
سوم تخریب فرهنگسرای آوینی
چهارم....
می دانید خانم زارع
خیلی چیزها هست که ادامه دادنش ضروری نیست مثل همین موارد من
اگر خواستار باشد در ای میلی خدمت شما ارسال می شود.
پیروز باشید

همی اینها درسته دوست من
شاید روزها بد امروز
باعث دلنشین شدن خاطرات روزهای گذشته باشه

نمی دونم
اما همیشه بد بهتر از بد تر ه ه ه
البته گفتم که من کم سالم بودم وجزییات رو نمی دونستم و قضاوت درستی ندارم از آن روزها
و این خاطره من ۱۴ و۱۵ ساله اون سالهاست
اینطوری شاید بهم حق بدین که الان دل تنگ اون روزها باشم
هان؟

میرزاها سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ http://mirzaha.blogfa.com/

سلام دکتر رئوفی را میتوان یک تئوریسین یا معلم و استاد و مشاور از لحاظ تئوری دانست اما نمی شود گفت یک مدیر خوبی در مقام اجرایی باشداست با شناختی که من از ایشان دارم دارای نوعی شخصیت انعطافی فردی می باشد .
فرهنگسرای شهید آوینی را هم دکتر رئوفی تخریب نکرد فکر کنم اداره اوقاف فرهنگسرا و ملک های اطراف را جزء ممالک خود میداند .
البته فرهنگسرای آوینی ساختمان قدیمی بود که عمر خودش را کرده بود فکر کنم بازسازی آن هزینه های هنگفتی داشت . . .
بلاخره هیچ کس ماندنی نیست دختر جون .
موفق باشی
میرزاها

برهان... سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

سلام... فاطمه حالت خوبه...؟

علی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ http://www.armus.persianblog.ir/

سلام
کاش به این موضوع نمی پرداختی وذهنت مکدر نمیشد ودر خوشخیالی کودکی میماندی . دوست من آدمها عوض شده اند میشها در یک دگردیسی تاریخی قمه در لای پشمهایشان پنهان میکنند بازشناسی انسانها بسی مشکل وحتی غیرممکن است . اگر لازم است تا بنده در سلک کالبد شکافها مطالبی به سمع برسانم!!!!!!!!!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

آقای میرزاها
آقای ص عزیز
فرهنگسرا را رئوفی تخریب کرد با همدستی برادر ایشان رئوفی دوم...یادت هست؟ نه یادتان نیست. چون حافظه ی تاریخی شما مخدوش است...سالهاست...

جواد قاسمی پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ http://pesaresohrab.blogsky.com/

گزارش مراسم یادمان حسن کرمی

میرزاها جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ http://mirzaha.blogfa.com

سلام
شما به شعری از من دعوت هستی
و
نظر ی با شما .
میرزاها

http://mirzaha.blogfa.com

ماهی بالی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ http://mahibali.blogsky.com/

یه سئوال کوچولو واسم پیش اومده . این عزیزی که یخه خودشون رو دارن جر میدن که فرهنگسرای آوینی رو این خراب کرده یا اون واسه جلوگیری از خراب شدن فرهنگسرا چی کار کردن . همین نوع اظهار نظرشون نشون میده که اصلا تو باغ نیستن و دلشون رو خوش می کنن به این کامنت های قهرمانانه آخه قهرمان یه کاری کن ما بشناسیمت
نه نه یه کاری کن رقصمون بیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد