بت من شکست!


 

 

خواندن تاریخ ودرگیری با تاریخ ایران اولین  بلای که سر آدم می آورد ایجاد غرور ملی وحس های مهین پرستی است.اصلا بیشتر مخاطبان ایرانی  تاریخ ایران کسانی هستند که به دنبال لایه های فراموش شد خود می گردند به دنبال هویت که بتواند عریانی ونداشته های این روز هایشان را با آن جوال دوز بزنند..ایران زرتشت وایرانی اصیل یکی از جهان فرهنگهای بسیار منحصر به فردش جشن های باستانی اش است .یعنی به طوری مداوم ورسمی هر ماه سال دو جشن دارد.که از همه معروف تر جشن نوروز چهارشنبه سوری جشن سده جشن مهرگان جشن تیرگان جشن سپندارمذگان و.. می باشد که ایرانی امروزی فقط نوروز را می بیند وبقیه را شنیده است.   

بچه که بودم بوی نوروز را خوب حس می کردم یادم هست همیشه ثانیه آخر سال یه سری جمله می نوشتم بعد که سال تحویل می شود آن جمله هابرایم ارزش تاریخی پیدا می کردن.انگار یک شی تاریخی بودن که من آن را از میدان نقش جهان دزدیده بودم.همیشه نوروز یک اتفاق بودبرایم حول حالنا بود واقعان ووو

هم چیز شکل دیگری می شود من بزرگ  می شودم خانه تازه می شودوهمه می خندیدن وبرنامه های  از پیش تعیین شد روی روال می رفت.اما حالا احساسی ندارم. روزها خاصیتشان را به شدت از دست دادند توی درونم چیزی نیست اعتقاد ی ندارم به سفره هفت سین فال حافظ وشست وشو وتازگی انگاره هم چیز یه فیلم است که دور برگردان می خورد .هفت سین خواص متافیزیکیش رااز دست داده!آتش خاصیت سرخی اش را از دست داده! و روززن وزمین وعشق (سپندارمذگان)روز تولد آتش وتولد کیومرث(جشن سده)  هیچکدام توی دورنم نیست من فکر می کنم می شود تمام این روزها ولحظه هاراخوابید من تجربه اش را دارم باورکنید آب از آب تکان نمی خورداگر لحظه تحویل سال خواب باشی هیچ اتفاق غیر منتظری برایت نمی افتد .احساس می کنم چیزی تو ی درونم نیست از این روزها واین فلسفه بافی ها

شایدداشتن این دیدگاه برای کسی که حداقل جست وگریخته تاریخ ایران راتا حمله مغول تاکنون پشت سر گذاشته است .ومی خواهد در آینده نه چندان دور تاریخ نگار خوبی بشودبسیار عجیب به نظر برسداما من واقعان نمی توانم احساس آن زنی که با اعتقاد سبزه را می آورد می گذارد توی سفره هفت سین بفهمم وهمزاد پنداری کنم من فقط ادعا او هستم.من حتی نمی توانم آن فاطمه هفت وهشت سال پیش باشم که عطر بهار را حس می کرد.

 این چیزهای که از ما گرفته شده به ما بر نخواهد گشت مثلا پدر ومادر من چهارشنبه سوری داشتن وما نداریم! واحتمال ما هم هفت سین زورکی مان را برای نسل بعد نخواهیم برد..

یک دیگر از محسنات تاریخ خواندن رسیدن به این نقطه است که بفهمی زمان که در دست داری چه مقدار کمی است برای تغییر کردن وانسان چه موجود کوچکی است برای تغییر دادن!   

بی ربط: در بوهبهه خانه تکانی بت من شکست من خدای خودم را از دست داده ام...

 

۲۴ اسفند روزی که کلمه خاله را برای من به ارمغان آورد

 

   

وقتی کنار منی  

هم چیز رنگ رنگی وخوش می شود 

چقدر خوب است که هستی چقدر آرام وبی خیالم می کند این بودن تو  

 

تولدت مبارک رفیق چهار ساله من

  

 

 

 

آنچنان در کنار تو بودم که در کنار دیگران سردم است.(پل الوار)  

 

 

 بیست ودو اسفند سال هشتاد وهفت

بزرگداشت علی تسلیمی  

 

عکاس:امیر فخری 

برای صغرا وبوی آشنایش

 

 

برای صغرا ونگارخانه ی که هنوز تنگی نفس می گیرم وقتی روی پله هایش راه می روم وقتی به در اتاق کمال المک می رسم وآن میزبلند با پارچه مخملش را می بینم واستکانهای که ته مانده تفله های چای ته آن به لکه سیاهی مبدل شده.استکانی که سه شنبه هارنگ ماتیک تو می شودن

نمی خواهم برای رفتنت مرثیه نویسی نکنم هیچ وفت نخواستم

من برای رفته هایم دلتنگ نمی شوم! چه برسد به تو!

 که جامانده ی توی روان  پاک شده ام وهرشب صورت به گونه هایم می چسباننی از ماه میگی وشکل ستاره هاو برایم سنگ قبر های یدالله را می شماری تا خوابم ببرد بعد دست مرا میگری می بری به سرزمینت به خانه تازه ات به تازه گیت

من هنوز حسودم ساجی هنوز هم! به خوشحالی پس از مرگ تو حسادت میکنم!به  شب ها که میای وبلند بلند می خندی وانگشت ها را جلوی حلقه ات می گیری که من نبینم چه اندازه خوشحالی

 ولی تو می دانی خوشحالی تو چه اندازه خوفم می دهدوتنم را می لرزاند سرمایی موزی وفانتزی کولر این اتاق از تجسم اشیای تو بیزارم

من با مرگ هم خوابه شده ام حتی بهتراز تو که مرده ی والان خابیده توی قطعه شماره پنج  

هان! 

جفت علی

 علی گندم ها را دوست دارد علی غم گین است وتو می خندی. چقدر احمقانه می خندی به ریش نداشته ام به بار ی که بر دوش می کشم هرهفته و برای تو می آورم که آرامم کنی وتو  طول تمام مدت که پدرت بوق رفتن می زند یک بند می خندی

....

 چیزی سر می خورد از گونه هایم چیزی که فقط شبیه اشک است  اما اسمش تنهایست 

 اسمش خوف است 

 اسمش سرمایست 

 که انگشت هایم را منقبض کرده

 آن چند شبی که تو بالا توی برف  خوابیده بودی و با چشم باز ستارهایت را می پاییدی یادت هست؟. 

فکر نمی کنم یادت مانده باشد با این صدای بلند خنده هایت

از همان شب من تنم دارد از سرما می ترکد ..

می فهمی تک تک ام نه به خاطره تو که رفتی به خاطر سکوت بعداز تو وبی مفهومی  وکنگی و تنهایی

اینکه دیگر آن دختر نارنجی مزاحمِ خواب وقت وبی وقتم نمیاد بکوبد به در فلزی خانه بعداز تو دیگر هیچ کس در خانه را برای من نکوبید!برای من گل یاس باغچه خودمان را هم هدیه نیاورد! بعد از تو خواب هایم طولانی تر شده مثل یک خرس بی هدف وکنگ ثانیه هاقل می خورند از دستم سر می خورند پایین

پایین

پایین تر

آنجا که خدا ایستاده تا من آزاد شوم وتومرا یک شب مهمان خانه ی مهربانت کنی

ساجی عزیزم

دلم گرفته ازت

من هر پنج شنبه می یام پیشت که بشنویم تو فقط می خندی

من فکر می کردم ما خیلی بیشتر اینا یم که این سنگ وخاک ها مارو از هم دور کنه

هرچند که

تو علی را بیشتر همه ما دوس داشتی واین را فقط قطعه پنج قبرستان باقو می فهمید............   

    

 

پ:این عکس رو خیلی خیلی اتفاقی دیشب تو آرشیوم دیدم عکسی که تا به حال ندیده بودمش جز عکس کاملا تصادفیه که با موبایل می گیرن !نمایشگاه عکس صغرا لکزایی فر مرداد هشتادوهفت  

 پ:برای صغرا دوستی که ساجی مشترکش کرد وبرای من بوی آشنایی ساجده ام  را دارد

بمباران نام تو... / موسا بندری

 

وقتی عاشق اَت می شوم
باور کن توطئه ای نیست که یخ نبسته باشد
و سر شکسته اگر باشد
صدای دروغ همین یکدست جام باده و یکدست زلف یار

خیابان ها هر روز تنگ تر می شوند
و تنگ تر هم که می شوند به هر کسی هم می شود مشکوک شد
حتّا اگر این ساعت هم کوک نباشد

این خیل خربزه و خیار با چند کیلو وات ماست
که از رهگذران مست که بگذریم تا از چه برگذشته ایم

مسخره نمی کنم به جان خودم و به آسمان تو قسم
که شهلا نیمه چشمت نمی شود گفت لااقل به همه
و زمزمه خوب توطئه زیبای دوست داشتن است
تا سراز شیبی در باوری که گویی سیبی

من به همه اعلام می کنم
دارم دچار جنون شعر می شوم اگر خون شعر نشده باشم تازه
به هر اندازه هم که بگیریم این قد وبالات آوخ

ای از همه کس دیوانه تر که من نبودم
تا از خیابان تو بگذرم بارانی می بارم
که تمام چترها فقط به نام تو باز می شوند وآغاز می شوند
صدای زنگ وسنگ و هر چیز دیگر قشنگ
بمباران نام تو بودن
یعنی با یه تکه گچ و شعاری که ته کوچه خلوت نوشتن
که وطن مرا دزدیدند آنانی که اول دزد نبودند

تنها فقط وقتی عاشق اَت می شوم

بندرعباس 88.4.9
 

منبع:سایت ادبی دانوش

بازی وبلاگی

  

به دعوت جغد بندری و leee   

7کتاب زندگیم که دورانی برای من بودن رو اسم می برم  

 

1.شنل قرمزی                  کتاب کودکان بود.  

اولین کتاب زندگیم  

2.بوف کور                           صادق هدایت   

11سالگی عجیب شد برام بااین کتاب! والبته در سن 17دوباره فرو رفته ام توش 

3.کوروش پسر ماندانا                مولفش یادم نیست  

 اما یک اقتباسی از کتاب گزنفون وهرودت بود وباز کننده پنجره ی برای من به تاریخ  

4.تاریخ ایران در زمان ساسانیان                 آرتور کریستین سن  

5.شازده احتجاب                                      هوشنگ گلشیریی  

6.هزار ویک شب                                       ترجمه عبداللطیف طسوجی  

7.هفتاد سنگ قبر                                      یدالله رویایی  

و.. 

بارون درخت نشین  ومورچه آرژنتینی                   ایتالو کالونیو 

ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد                            فروغ فرخزاد  

صدسال تنهای                                                گابریل گارسیا مارکز 

و..

اینها هم دلم نشد نگم... 

من هم در ادامه از هشت تا از دوستام دعوت می کنم که تو این بازی شرکت کنند

1.کمنزیل                           فهیم میرابی         

2.wooosvw                      معصومه ذاکریی     

۳.یکی همین این است.      مسعود فرح

۴.مطلب                            عقیل دادی زاده

۵.پسر سهراب                   جواد قاسمی

۶.بنیامین جوادی 

۷.کیوسک                           میلاد صدیقی

۸.به همین سادگی              حسن بردال  

پی نوشت:نقاشی شنل قرمزی از گوستاو دوره

بهشت برهوت

               

   

 

نزدیک عید که می شه ما فقط ذهنمون یک جا می ره از بچگی تا الان ! 

یه جای سر سبزوزیبا ودنج که توی مالکیتش با هیچ کس دیگه ی شریک نیستم .فقط مال ماست! 

توت تاش بوی نارنجش بوی پرتقالش و گل های لیمو ش وانبه ترشش حتی مارهای خطرناکش وحوضی خاطره انگیزه اش که ما هرچی بزرگ تر می شویدم کم خطر تر وتنگ تر می شود

یک جای که هر وقت هم که نریم سیزده فروردین صددرصد می ریم .بوی کباب چنجه وگوسفند همسفری که فقط برای رفتن از بندرعباس بود.

بهشت مهربان من!باغ پدبزرگمه که درختاشو به اندازه بچه هاش دوس داره. چند سالی می شود که نرفته بودم یعنی فروردینا بندر نبودم. اما توی خانواده پیچیده بود که اوضاع باغ خوب نیست  درختها خشک شدن !وپدربزرگ چند سال داره ضرر می کنه!خانواده میگن بفروشش خشکش کن گاوداری بزن مزرعه ش کن خرجش نکن..

اما پدر بزرگ اشاره می کنه به در ختاش : 

این انبه های رو مهین کاشته ولیموها هم سن زینب ن واین درخت ها  رویوسف کاشته و.. این درخت ها بچه های منند این زمین از آبودان که اومدیم خشک بود وبا شما بزرگ شد وجون گرفت نمی تونم ازشون بگذرم...  

ما هم نمی تونیم .ما هم نمی تونیم از همبازی های مهربون وبهشت سبزی که توش بزرگ شدیم بگذریم.. اما بیماری جاروی جادوگر عجیب دمار باغ رو دراورده  درخت های لیمو وپرتقال خشک شدن ودرختهای سبز هم دیگه ثمرندارن وباغدار باغمون دور از چشم بابابزرگ درختهای خشک رومیسوزنه ... چند ماه پیش که رفتم اوضاع اسفناک باغ اشکمو دراورد درختهای سوخته وباغ برهوت ته مانده بهشتم من بود.

  

ازیعقوب لیث تا عبدالمالک ریگی

       

پرونده:مجسمه یعقوب لیث.jpgتصویر عبدالمالک ریگی در افغانستان 24 ساعت قبل از دستگیری

 

داستان عیاری وخودمختاری ونا امن بودن سیستان داستان نه تازه  وجز هویت تاریخی این سرزمینه این منطقه همیشه به خاطر اقلیم و وضعیت زیست محیطیش جای خوبی برای فعالیت های خودمختارانه وخرابکارانه و پناهگاه مناسبی برای آدم های ناتو بوده

معمولا دراین منطقه های مرزی  خو وسرشت جدای طلبانه همیشه هست.مردان بلوچ جز متفاوت ترین قوم های ایرانی اند.ودارای فرهنگ اصیل هستند.من خودمم هم یه رگم بلوچه از نزدیک رفتارها وشکل زندگیشون رودیده ام.وقتی بستگانم مادربزرگم رومی بینم. حتی نمی تونیم زیاد باهاشون صحبت کنم. من بیشتر حرف هاشونو نمی فهمم.

اما آدمهای مرزنشین آدمهای شجاعی هستند وسر نترسی دارند.با غیرتن مثل آدم های غار نشینی که هیچ پناهی به جزغارشون ندارن با تمام گوشت وخون شون مواظب حریم شون اند.ونکته خیلی مهم دیگری که در رفتار مردم این مناطق هست.این که هیچ وقت مدیون ساختار هیچ حکومتی نیستن ونبودن

تا اینجا بین یعقوب لیث صفاری بزرگ مرد تاریخ ایران وعبدالمالک ریگی تفاوتی نیست. یعقوب هم جز خوارج وعیاران و بی رو در واسی تر جز راهزانان بلوچ بوده.که به  تجار وبازرگانان ومسافران حمله می کرده وآنها روتاراج می کرده وبه مردمش می داده.امابعد که به لحاظ سیاسی رشد می کند.می شود مدعی استقلال مردم ایران از خلافت اسلامی و اولین جوانمردواستقلال طلب بعد از اسلام ایرانی اما فاصله ریگی و یعقوب لیث زمین تا آسمان ...

که البته هر دو زایده یک نگاه ونگرش اندوخواسته هاشون استقلال سرزمینی است که هیچ وقت حتی تا کنون که نظام ایران جمهوریست نه پادشاهی هیچ توجهی از ساختار حکومت ندیده است وهمیشه گیلمش را خودش به تنهایی از آب کشیده است...  

اما رفتار ها فرق می کند عبدالمالک ریگی آلت دست دشمنان خارجی حکومت وکشور ومردم  است.ومحصول بی توجهی های ساختار حکومت به سیستان ومردمش است  

کسی که مثل آب خوردن انسانهارا با خونسردی تمام ذبح می کند نه یک وطن پرست است نه یک مرد غارنشین غریت دار وحافظ حریم   بلکه او فقط یک ماشین آدم کشی ووحشت است .که مثل انسانها کودن قدرتی را که می توانست با آن حافط وگیرنده حق مردمش باشد.را دست دیگرانی سپرد که اهداف کوچکی داشتن.

اما من خیلی خوشحال که امنیت به شهر مادربزرگم برگشته ومن می تونم برم اونجا وباخیال راحت لباس بلوچی بپوشم وتوی دنیای رنگها قرق بشم.    وامیدوارام اینهای که وظیفه دارند آرامش را برقرار کنند یادشون نره که ریگی وتخم و ترکش هنوز توی اون سرزمین انندوبی توجهی اونا ممکنه  هر آن ماشین آدم کشی دیگه ی رو تربیت کنه.!

                                                

شبانه اول

 

اسفند ماه توست   

 ماهی!  

.

نه اندازه ماهی  

به اندازه تمامه تنگ  جا گرفته ی توی من 

 

برای همین است که دست رنگ می گیرد 

وپا شکل!  

نارنجی   

 

زرد  

  

سبز   

 

شبانه اول ماه شد 

مثل خواب سر عصر      

 

لاکی جون . اردک باباشش ومامانش.مارماهی  کرم سبز موسبی  وگربه که باما دوسته تازه می دونی ازمون نمی ترسه 

 

 حوت ماه تو 

 

  

 

 

 

من وخاله فاطمه بالباس سبز موسبی ایستاده ایم 

اردکه خاله حوریه است 

سرلاکی منم 

اونا که ازبالا داره نگاه می کنه هم منم 

می دونی من سه تا م خاله   

۱.سرلاکی  

۲.واونی که کنار خاله فاطمه است 

 ۳.واونی که داره از بالانگاه می کنه*   

و در ادامه  

داشته های امیرمحمد4ساله.24اسفندی:

دنیای رنگ رنگی

مامانی هاو بابایی هاش{شامل :مامان و بابا.مامان بزرگ و پدربزرگ مادری وپدری-پدر بزرگ و مادربزرگ مامان و باباش و ... همینجور ادامه دار}

تفسیر شیرینش {از همه چی}

دوس داشتنش

نی نی فقد {هلیا}

تیکه کلام {می دونی}

تمام اتفاقاتی که فقد  {اون ظهری}   براش میافته

ماشین قرمز

دارای خاله های بینهایت {براحتی برای خودش خاله جدید پیدامیکنه}

خلاق

شب بیدار و سحر خیز {خلاصه پایه}

ناز نازو  

دارای سوابق درخشان در مهدهای چن ستاره {از بدو تولد تاکنون}

دوستدار موجودات {الخصوص لاکی}

علاقه مفرط به  بابا علی و خونشون {اتاق خاله ها}

اووه خیلی چیزای دیگه
..

  

 

   

*قرمز مال امیرمحمد خودشه گفته بنویس  

 من آبی ام

سبز هم خاله حوریه




جریان شناسی شعر معاصر هرمزگان  


  

به قلم:علی آموخته نژاد *


من به سه نسل شعری در شعر هرمزگان معتقدم. هر چند شاید قرار دادن نام نسل در کار شعر دقیق بازگوکننده ابعاد هنری یک حرکت نباشد.
نسل اول: اگر حرکت های آغازین شعر معاصر هرمزگان را دهه ی سی قرار دهیم و شکوفایی اش را در دهه ی چهل با انتشار آثاری از چهره های مطرح آن سال ها در نشریاتی چون خوشه، بازار رشت، دریچه و دیگر نشریات مهم کشوری، این نسل را می توان پایه گذار حرکت ادبی و اجتماعی جدیدی در فضای بندرعباس و هرمزگان دانست. از چهره های مشخص این نسل می توان به حسن کرمی، ابراهیم منصفی، م. پگاه، مسعود فرح، اشرف بنی هاشمی، شریفه بنی هاشمی و حسن زرهی اشاره کرد.

نسل دوم: نسل دوم را می توان نسلی قرار داد که حرکت شعری اش را به طور آرام از دهه پنجاه آغاز کرد اما با ظهور انقلاب و فضای ملتهب سیاسی عمدتا خود نیز جزئی از بدنه ی این انقلاب و فضای سیاسی آن قرار گرفتند و در فضای بسته ی دهه ی شصت کمتر امکان ارائه آثارشان فراهم شد. از چهره های فعال و کوشای این نسل می توان از موسی بندری، ولی رضایی، محمد حسن مرتجا، غلام عباس ساعدی، و اسماعیل رهکویی نام برد.

نسل سوم: نسلی ست که از سال های آغازین دهه ی هفتاد و به تعبیری از اواخر دهه شصت فعالیت خود را آغاز می کند اما اوج کارشان را در اواخر دهه هفتاد و نیز دهه هشتاد می بینیم. این نسل با فراهم شدن فضای به نسبت باز مطبوعات در اواخر دهه ی هفتاد توانست در بسیاری از مطبوعات مهم آن دوره چون آدینه، دنیای سخن، کلک و ... آثار خود را منتشر سازد و به لحاظ ارتباط با شاعران سایر مناطق ارتباط موفقی را فراهم کند. از ویژگی های این نسل گستردگی شاعران و نیز گستره ی تنوع سرایش آنهاست. و شاید برای اولین بار مجموعه شعر های متعدد منتشر می شود و این حرکت شاید نسل های دیگر را نیز که از انتشار مجموعه آثارشان ابا می ورزیدند وادار به انتشار آثارشان سازد.
توجه به موضوعیتِ شعر فارغ از دغدغه های سیاسی و مسائلی چون تعهد اجتماعی (البته در قالب شعاری آن و نه در ذات و هستی شعر) از دیگر مشخصه های شعر این دوره است. از چهره های نسل سوم می توان به سعید آرمات، یدالله شهرجو، علی آموخته نژاد، کرامت بلالی، محمد ذالفقاری، بدریه حسن پوری،ساجده کشمیری، محمد نریمان، ابراهیم آرمات، جواد قاسمی، امین امیری و ستاره صالحی اشاره کرد.

گونه ها و جریان های شعری

جریان های شعری که در طول این سال ها ادامه یافته را می توان در چهار گروه عمده تقسیم بندی کرد ۱شعر آرمانگرا ۲ شعر تصویری ۳ شعر زبانی ۴ شعر ساده و گفتاری

شعر آرمانگرا

این نوع شعر که نمونه های قدرتمند آن را می توان در دهه ی چهل در ادبیات ایران مشاهده کرد در ادبیات هرمزگان نیز وجه بارز و مشخصی دارد. نمونه های این نوع شعر عمدتا در آثار شاعران نسل اول و نسل دوم وجود دارد. نسلی که به شعر به عنوان پرچم و سلاحی برای مبارزه می نگرد و حتی در عشق ورزیدن نیز این لحن حماسی را فراموش نمی کند. توجه به اساطیر بومی- محلی و نیز متون مقدس در کنار لحنی حماسی – تغزلی از مشخصه های این نوع شعر است:

«من با سیاه ترین چشم بدرقه
خونین تر از همه آواز خوانده ام
و با ابر چشم هایم
برای شاخه های تشنه ی باران
اما تو
چگونه خواهی دانست
که من عریان تر از همه سفر کرده ام
به هوای آن برهنگی محض
....
شاید روزی
دوباره بر آن دریا
خانه ای به تماشای اختران
و جزایر مه گرفته بسازم
و با دیدگان جوانی ام
تو را در جزیره ای غریب باز ببینم
که بر پرچمی از پاره های آخرین پیراهنت
با خون خود
نام عشق را نوشته ای.»

(حسن کرمی – رویای آفتاب در هزاره ظلمت)


«آه، یهوه
خدای ابراهیم
مرا به عصای رسالت چه حاجتی ست؟
که بشریت را
از نیلِ مهربانی و عشق
یارای عبورم نیست
زیرا برادران معنوی من
هر یک
خود فرعونی دیگرند
همچنان که سارای من نیز دلیله است.»

(ابراهیم منصفی – کتاب خوشه)

شعر تصویری

شعر ایماژ و تصویر شعریست که بیشترین کوشش شعری را در خلق تصویری تازه می گذارد و نسبت به سایر امکانات شعری غفلت می ورزد. این نوع شعر که در دهه ی پنجاه و شصت در ادبیات ایران برجسته می شود اولویت نخست را در شعر، داشتن یک تصویر نو و تازه می داند. نمونه های شعر تصویرگرا را می توان در آثار دهه ی شصت و نیز اوایل دهه ی هفتاد در ادبیات استان مشاهده کرد:
«بلدچیانِ گریه های شبانه اند
این واژه ها
شبی در گلویت پذیرایشان باش
اینان به سفر قانعند
و خیال سوزان اشارت
در دستانشان خود منظریست
بلدچیان گریه های شبانه.»

(محمدحسن مرتجا – دُردری)


«بر دل سنگ می زنی
کوه راه می افتد
خانه پر موج می کنی
آسمان تکه تکه می افتد
دهان اگر بگشایی
در پیاله سه تار
در بی ستاره ترین آسمان
سراسیمه آه راه می افتد.»
(ولی رضایی – شعر و شرجی)

شعر زبان

تکیه بر کارکردهای صوتی زبان و روابط بین کلمات و گزینش لحن های متفاوت از کلمه برای ایجاد فضایی تازه تر از مهمترین شاخصه های این نوع شعر است. نمایندۀ اصلی این نوع شعری در استان مسعود فرح است و البته کمتر کسی هم توانسته در این نوع شعر به او نزدیک شود.
«این سایه رنگ نمی گیرد
رنگ نمی گیرد هم رنگ نمی گیرد
نمی گیرد این رنگ های نگرفته را
تا در هم شوند
و سایه کنند روی هم
و سایه هاشان گم شود در سایه
و ندانند که رنگ بوده اند
یا نبوده اند.»

(مسعود فرح – یکی هم این است)

در میان چهره های جوانتری که به مقوله زبان توجه نشان داده اند می توان از زنده یاد ساجده کشمیری نام برد که شکل افراطی در هم ریختگی زبانی و کلمه را به نمایش می گذارد و شاید می شود به شعر او در شاخه ی جداگانه یی نیز پرداخت:

«از شروع راه می روم
راه می روم را راه می روم
برسم خیلی فکر کنم سردم می شه
خیلی هم یادم نیست روزها فرا می روند موش
موشک دلم سر می خورد از تپه
بر می گردم خودم را برگردانم گُردان پانزده
یعنی شب نگهبانم باش
از پیراهن پسری بیرون نیایم
نوشته ای دیگر قرار ندارم
از تو می زنم به حمامی سرد.»

(ساجده کشمیری – اسم از بس که شد به پشت افتاد)

شعر ساده - گفتاری

فضای مسلط شعر ایران در دهه هفتاد این سمت و سو را دارد و یکی از پر بسامدترین الگوهای شعری در استان است که از نیمه دوم دهه هفتاد جریان می یابد و در دهه هشتاد ابعاد تازه ای پیدا می کند. استفاده از امکانات زبان روزمره ، توجه به عناصر عادی و معمول زندگی، جدا شدن از لحن آرکائیک و اساطیری و استفاده از عنصر طنز از جمله مشخصه های برجسته ی این نوع شعر است که به شدت مورد توجه قرار می گیرد:

«چیز زیاد جالبی نیست
دختری که از پشت عینکش
به من نگاه کرده است
و مطمئنم زیاد خوشتان نمی آید
اگر به فرض
برای من دست تکان داده باشد
و تازه توی همین ساندویچی کنار خیابان
چیزی برایم نوشته باشد

پیداست که من از این دادگاه
تبرئه نمی شوم
با این همه
شما حتما خوابش را خواهید دید
دختری که از پشت عینکش
به من نگاه می کند.»
(علی آموخته نژاد - یک پنجشنبه یک پیاده رو)

شعر این دسته از شاعران علیرغم شباهت هایی که به همدیگر دارند از خصوصیات متضاد و متفاوتی هم برخوردارند. مثلا سادگی، در شعر بدریه حسن پوری به یک سادگی معمولی و روزمره می رسد و شعر آرمات لحن حساب شده تری دارد. یا در شعر موسی بندری با فضا ها و فراز و فرودهای متناوب به چالش گرفته می شود در حالی که در شعر محمد ذالفقاری عنصر روایت و عاطفه وجه مشخصی می یابد.
بازخوانی تکاملی شعر هرمزگان بدون شک، بدون استفاده از یک فضای دیالوگ و گفتگو که وجوه مختلف آن را به توصیف و تجزیه و تحلیل در آورد امکان پذیر نیست. به امید تحریری زیباتر از عشق و زیبایی. 


علی آموخته نژاد*:شاعر- دارای یک مجموعه شعرمنتشر شده با عنوان(یک پنجشنبه یک پیاده رو)  

پی نوشت:وب سایت کانون هنر  متعلق به کانون هنر است. که متشکل ازاهالی هرمزگان است که در پایتخت کشور سوئد زندگی می کنند.این وب سایت به جریانات فرهنگی وهنری اهالی هرمزگان در بخش های مختلف می پردازد. 

 

درقسمت آشنای این وب سایت آمده است: 

( کانون هنر، تشکلی فرهنگی و هنری ست که با هدف کمک به هنرمندان و فعالان فرهنگی، در جریان نشست هایی برای برپایی یادواره ی ابراهیم منصفی، رامی، شاعر و ترانه ساز پرآوازه ی هرمزگان، پایه گزاری و هنگام برپایی این مراسم در بیست و یکم مه دوهزار و دو در استکهلم، موجودیت آن رسما اعلام شد.
پایه گزاران و بیشترمسئولان و اعضای این کانون از اهالی هرمزگان هستند. کانون در حال حاضر بیش از یک صد و پنجاه نفر عضو دارد که اغلب آنها ساکن استکهلم هستند، اما از شهرهای دیگر سوئد و از چند کشور دیگراروپا نیزاعضایی دارد)

 


هم‌گویی مسعود فرح با علی باباچاهی

۱

چه می‌شود کرد

این‌که دست ِ خودش  نیست

 تا خواب ِ بلندی را می‌بیند

                                        سرش گیج می‌رود و

                                                                        از خواب می‌پرد و

دست و دهان‌اش برای خودِشان راه می‌افتند و

پَتََرات* و توپ و تشر و مشت

(و پشت‌بندش   اگر که راه بدهد  آبی به دست و دهان و

  سر دادن ِ آواز ِ دلبرا که تو مرا  و چرا و چرا و چرا    )

که به جان ِ هر که شما باور دارید     زنده است هنوز این  و

هیچ نمی‌داند از انجمن شاعران مرده  و

خرده و برده‌ای هم اگر که دارد با خودش است که

پنهان می‌کند خودش را از خودش

و چه بسا که همین فردا  دل داد به پسا خودش  و

دیدی پسا پسا کنان پس پس رفت و سکندری خورد و دل یکی را هم برد و

 های و های و های

که جانان       پس و پناه باش  که آسوده‌تری

که شاعر تک رو  را   چه به دلبری 

که نفس بر است  این سینه‌کش پیشاپیش و این دل برده‌ی ترکه‌ای و

و شتر ِ رهروِ کویر و          که هی می‌سُرد از کمرکشِ این راه ِ آویزان و

سپیدی بخوان  و بخوان و بخوان

و به به و چه چه و همه ی ِ آواهای توی ِ همین مایه  و

به جان شما به کم‌تر از                         نگاه هم نمی‌کند

که انگار که سپیدی‌اند  و ندیدنی  و چشم سپید هم  که گفتن ندارد

و دیگر  این‌که     شیشه   ها می‌کند و دست می‌کشد و  پلک می‌مالد و      ِهی

۲

و خوانش ِ سپیدی  که دیدی   ندیدی 

که چه کردی تو با چشم ِ جان‌ات   ای جانان ِ جان    که ندیدن  بَشِ تو  تا دیدار بینایی

و چه کردن باید:

                             {  که به بند یکم     این گونه نباشد  و این‌که چگونه باید باشد

                                                              رفت باید به  خواب مولای روم  و نگارنده‌ای باید یافت

                                                                                                            که هی!  بیدار می‌باش!

 و قلم  چند تا

و جوهر  فراوان  فراهم هم این  جا

و می‌نگاری  بی‌پرس و بی‌گفت  و بی‌چند و چون

تا خامشی

                                 و به بند دوم    پَرِ گیسویِ نرگس به گاه ِچرخش دلبرانه نباید به گوشه‌ی

                                                        چشم خورده باشد  که اگر خورده باشد  این، آن می‌شود

                                                        و از دَمِ پَرِ ما  دور   دور

                               و به بند سوم      که دلبری شانه و دست است و پای چرخنده‌ی خلخالی که

                                                         می‌گریزد  از پَس و پیش ِ چشم و بوسه می‌تراواند، همه

                                                         دست نیافتنی. که این جز این نباید باشد،    که اگر باشد 

                                                         یکی بوسه‌ی  تراویده که دست داده باشد، زمین می لرزد

                             و به بند چهارم     که دیدار است و پندار است و دل ِ از جا کنده‌ی ِ این همه   

                                                         واژه.  نباید که نباید  که یکی بند دل آب داده باشد 

                                                         چه  که شعر      این جا می‌نشیند به گِل 

                                                         و چه‌چه نمی‌زند  دیگر  شیدایی   به بندهای دیگر

                             و به بندهای دیگر 

                                                          سازِ کج ِ از صدا   افتاده‌ی ِ دوشین

                                                          ساز می‌کند  نوا    تک 

                                                                                              و بوسه سر انجامی نمی‌یابد  .  }

                                                     

۳

و تراوش ِ‌ پشنگه‌های شورآب دیوانه‌ی سر به هوا  که اینک سر می‌کوبد بی‌هوا

( که ای سنگ‌های تنیده درهم   بخوانید   سپیدی‌ ِ کف‌ها را  )

و خنکای خیس ِ نسیمِ دلبرانه‌ی دریایی

و خوش خوشان ِ نگارش آبی ِ نیلوفرانه  بر سپیدی ِ چشمان نگرنده بر سبزِ شگفت دریایی

و اینک ای ساز تک نوا!  هوش و گوش هر دو از آن ِ تو      بران و باز گردان  و باز و باز و باز 

دل ِ ساده‌ی آوازی  می‌کنَد از جا 

                                                            فراگوش ِ نوایی تک

                                                                                                   دریا را به خاموشی می‌خواند

گذر از نوا به خواب

                به خواب ِ هم‌سایه‌ی نشسته‌ی چشم برهم نهاده‌ی  پیدا

و شیوه همیشه نه این است

که این تو بدان و  خوابِ همسایه و بس

که نگارش آواز   از این‌جا بگیر تا شروه‌ی دل از جا کن ِ  پس زمینه

( که ککا  مُو  هم این‌جا می‌شینُم  و جُم نمی‌خورُم    تا ای شروی کو به سر برسه

   شما نم هر چی دلتون خواست سی مو بگین  و لنده بدین  )

  ( ککا ی مو  ولِشون کن  مو می‌گومِت  چیشات هم بذار   

   کجای  ککا    ؟  )

و  ووره ی ِ لوار ِ پیچیده توی بادگیر لوله

 ( تُنَم  می‌شنوفی  ؟  )

 (  می‌گُم ها   تو که رفته بیدی  به خواب همساده! )     

وُ چه خوابی!

        خواب ِ خواب

منبع:وازنا

 

پی نوشت:از شب شعر زمستانه من صدای مسعود فرح واین شعر رافقط با خودم بردم . 

برادرکشی نکنیم آقایان! لول هایمان را جای دیگری شلیک کنیم.  

  

مکبث بالاخره به فجر رفت واکران هم شد واتفاقا دست پرهم برگشت. همین که تئاتری ازاستان اکران شد که یک تئاتر شهرستانی نبود! و به امثال بهروز غریب پور ودیگران ثابت کرد که ایران فقط تهران نیست!کافی است.اگر این استان نه اندازه تهران حتی قد فولاد شهر که یک شهرک کوچک در استان اصفهان است. نه پایتخت تجاری ایران سالن تئاتر داشت وامکان اجرا خیلی خیلی قبل ترها به جامعه هنری کشور این مسئله ثابت می شود.بهرحال این اتفاق افتاد که در اوضاع قارش میش سیاسی فرهنگی هنری ومعیشتی کنونی کشور باعث مسرت وخوشحالیست.  

 اما مسئله ی که باعث تاسف والبته تعجب من شده موضع گیری برخی از هنرمندان ودوستان همشهری در برابر این اتفاق بسیارخوب است. من نمی دانم چرا توی این استان همیشه لول های هفت تیر مان برای نزدیکانمان زودتر نشانه می رود. موضع گیری برخی از افراد را می گویم که کامنت هایشان را در یادداشت های وبلاگ کاپوچینو و سی سی یو سینما موجوداست.اینکه چرا اکران؟ چرا تحریم نه؟! چرا سکوت نه؟! که مفصلش را می تونید همانجاها بخوانید که این دو وبلاگ نویس که یکی بازیگر وعوامل گروه ست ودیگری زحمت اطلاع رسانی وخبری را از لحظه آماده سازی تئاتر تا کنون راکشیده است کامنت ها را تایید وباسخاوت تمام بی پاسخ گذاشته اند.  

مسائل قبل وپس انتخابات این روزها بهانه خوبی شده برای زیر سوال بردن تمام حرکات ورفتار من نمی دانم مگرهمین ابراهیم پشت کوهی نبودکه روز آمدن میرحسن موسوی به بندرعباس بیانیه هنرمندان را درحمایت از میرحسین موسوی در برابر تمام چشمهای که دیدن وشنیدن قرائت نمود؟! وحتی قبل از آن او وگروهش موضع ودیدگاهشان مشخص بود.وهمچنان بر موضع ودیدگاه خودشان پافشاری می کنند.چرا که اگر غیر از این بود بااین همه سروصدای که به واسطه این نمایش در کشور به پا شده الان مدیران استانی باید حسابی در بوق وکرنا می کردنشان.اما هنوز هرجای در دستگاه دولتی اسمی از مکبث وابراهیم پشتکوهی برده می شود با زیر نویس سبز از او و گروه ونمایش بااحتیاط می گذرند .حتی فکر نمی کنم تا کنون هیچ دستگاه دولتی به خود اجازه داده باشد تقدیر وتشکر آشکاری داشته باشد. بعضی افراد موقعی که فضا سیاسی در دوره انتخابات باز بود سکوت فلسفه ی کردند .وحتی امضا ونوشتن بیانیه هم زیر سوال بردند.که هنرمند جماعت دنبال وپشت هیچ جریان سیاسی نباید باشد واگر کسی هست دنبال جایگاه وپست ومقام می گردد. الان که دوره فرق کرده دنبال تحریم وباز هم سکوت فلسفی هستند.حتی فراموش کردن که تحریم کردن ادامه راه همان هایی است که قبل انتخابات موضع شان را مشخص کرده بودن نه آنهای که بی تفاوت سکوت کردند. من به کسی کاری ندارم.خود من هم جزامضا کنندگان آن بیانه هستم با اینکه ایران ایده آل با آن چیزی که حتی آن آقایان می گفتن خیلی فاصله داشت اما آن موقع بحث بد وبدتر بود. من الان بیست ساله ام وچهار سال دیگر بیست چهار ساله می شوم. واقعا در شرایط کنونی باید چه کرد؟ من باچهار سال سکوت ودفتر پرکردن به کجا خواهم رسید؟ شاید تمام آینده وزندگی من حتی قد همین چهارسال هم نباشد.اصلن شاید شرایط از چهار سال بیشتر طول بکشد.آنوقت تکلیف من چیست؟ من نمی دانم حالا که مکبث اکران شد چی اتفاقی افتاد؟ واگر گروه جشنواره را تحریم می کرد چی اتفاقی می افتاد؟ یک نکته دیگر هم به این دوستان گوشزد کنم که تحریم کردن هم شرایط می خواهد. تحریم کردن من فاطمه زارع چه تاثیری در این روند خواهد داشت؟من که تا به حال حتی یک جای درست وحسابی معرفی نشدام چه رسد به اینکه ایجاد صدا کنم. بودن با نبودن من چه تاثیری خواهد داشت؟ما همین طوری زیر سانسور وفراموشی هستیم چه رسد به اینکه دست به خود سانسوری هم بزنیم ! من که مثلا اصغر فرهادی نیستم که به یه صدا وجایگاه شناخته شدی در کشوررسیده باشم که حالا اگر تحریم کنم یک حرکت باشد نه آقایان این ادعا ها هنوزبرای ما زود است. تازه همین که یک گروه خوش فکر وهنرمند که اتفاقا همگی دارای موضع سیاسی هم هستند نماینده استان بشود خودش یک حرکت مثبت ودلگرم کننده است برای جریان ولو اینکه حرفی هم برای گفتن نداشته باشد. چه رسد به تئاتر پشت کوهی وخود نمایشنامه مکبث که پر از چالش وطرح مسائل است. بردار کشی نکنیم آقایان! لول هایمان را جای دیگری شلیک کنیم. 


فاطمه زارع

 

شنل قرمزی"اولین کتاب زندگیم که به زور چرخ خیاطی مادرم تمام پنج سالگیم بود

(زوزه گرگ در من)


این نوشته نه نقد است نه تحلیل بلکه بردنی های من است از چهار ساعت از یک شب  به روایت  رمان زوزه ی   هادی  این دقیقا منم  در برداشت از متن

اینکه این متن تا کجاها به مولف وفادار مانده هم مسله نیست مسله برداشت ورفتار درونی تو است در برخورد با یک اثر هنری هادی به داستانش جفت بود. این تنها چیزی است که می توانم بگویم


من هم به تمام این کلمه ها آویزانم از بیخ وبن !دوست دیگری هم راجب بردنهایش نوشته.که امیدوارم کتاب به زودی چاپ شود ولذت وافر از این داستان نصیب دیگران هم بشود.

.

.

شنل قرمزیی"اولین کتاب زندگیم که به زور چرخ خیاطی مادرم تمام پنج سالگیم بود.

تو هی شنلم را نکش از لای نخ چرخ مادرم وجلد متلاشی کتاب که روی بند  است

حتی کفترهای ممد کویتی چندبار رویشان ریده بودند روی خودم هم

 وسط فرق گشاد موهایم

ازفرق سر- راه مان جداست!

توی میری توی پهنه 

ته ریش

ته بن

زده ام به کُنار  کُنار بزرگ توی پنجره بی بی

از توی اتاق خواب بی بی دنیا فلکه ی بود بزرگ

که من هی دنبالت می دویدم

دنبال تو

توی راه پله  توی عینک شماره چندم چشم

وتو هی برمی گردی زن را تف می کنی از ما تحت..

درد داردم می کند(ساجده)

 چند چشم عسلی

 چند گوشواره آویزان از گوش

  وچند آهوی رم کرده در باد

 به التماس دست های سیمانی ام نخند

من به چه چیه تو کاری ندارم به این بادهای موزی چرا.

به این گرگ های که چشمانشان را قاب کرده ام چرا

به این شکل بهم ریخته انگشت

واینکه تو می روی تو سالهاست که گفتی 

من به رفتن تو

 به رفتن وسط لحظه خیس رقص عادت کرده ام

ورد انگشت هایم را می فهمم

ومی دانم که این خطوط موازی که از وسط سینه ام شروع شده کجا قرار است خفت مرا بگیرد

واینکه شب سردی باید باشد

مرد کسیه زباله هایشاش را هم دم در نخواهد برد

ومن که متلاشیم از وسط از تخت

 ازسرمای که وسط سینه ام  را بو کشیده نمی ترسم دیگر این بادهای موزی مرا نمی ترسانند

این صدای شکسته شکسته ی که از پشت دیوار کتابخانه میاید هم..

این خطوط سیاه ی که به من چشمک می زنند به پیراهن گل دار قرمز که روی چوب لباسی است.

ها!

هو نکش دهانم را

اکسیژن سرخ بالا می آورم..

برف ندیده  سرد می شود  سر آن کوه بلند که با هم رد شدیم

توی پنجره گرده هواپیما تو خابیده بودی

ومن رد سر زده ریش هایت را تا پهلوها دنبال کردم

تو دست هایت سرد بود! یک تکه ویخ 

 من رژه جوجه های ماشینی را نگاه می کردم که از تپه کتابخانه هم بالا تر نمی رفتند

 از آویزانی موهای دوبقل وزراعت کم درخت لوبیای سحر آمیز که تویش سرماست

سرد می دهد بالا وجک

وچو..چه..

پیراهنت را دربیاور

 نه

صبر کن

چراغ ها خاموش است

نه

صبر کن

دستم می لرزد

هنوز صبر کن

من مرده ام  انگار

انگار لحظه های تو خط وخالی بود

انگار آویزانی این رخت های خیس روی بند

مال من است

تو از پنجره بپر بیرون

زیرکنُار توی پنجره بی بی   پسرش از گردن آویزان است

به خاطر بوسه ی که خشکید توی بیست سالگی

برای اینکه پیر شده بود توی ده سالگی

موهای سفیده اش را خودم دیدم زیر کلاه نیویورکیش

توی پیچ رادیو

بپیچ توی گردنم توی موهایم

 چشم هاسبزه تر بود از پوستش

چشم ها در شت تر بود وقتی آب می ریخت

دیوار...

 روی شکم

آه پسرت

بالای آن خرابه دیده مش

برای اردشیر ناقوس می زد

 آتش می ساخت

 ووقتی می سوخت بوی تو را می داد  آن چشم های آبی حرمزاده اش

 که منتظرت بود

توی راهه اتوبوسی که هر صب تورا به اسکله شهید رجایی می برد  

 به راهی که ته تهش خیابان کریمی بود

 وپیرمردی که بیشتر جنازه بود

 تا پیر تا مرد..

با آن ریش های حنایی واگال مسخره اش

 تنها ارثیه اش مرگ در جوانی بود

 و سرهای که وسط نخل ها آویزان می شوند.

هر تابستان هر تیر یست که به قلب می خورد!

از سرما نگو!

 من توی گرما  بالای پنجاه درجه بندر  یخ زدم ولباس چهل روزه تنم را خسته کرده است.

پسر بی بی هنوز دور فلکه می چرخید

 فلکه ی که مال پنجره اتاق بی بی بود فقط

ومن مالک چادر سفید روی سرم بودم فقط

وپسرت

چند ماه که شد سقطش می کنم

 قسم خورده ام

 توی همین خیابانی که  هر صبح تورا به اسکله می برد

ومن هر شب  خواب تو رامی بینم

که پیشانی کسی را می بوسی ولبخندکه می زنی

چیزی توی دلم می لرزد خون تازه  می دهد بالا

و پسرت از رگ هایم من تغدیه می شود از تورم غدد زیر چشمم

 

 
 
  تصحیح: زمان برگزاری 5شنبه . 8بهمن ماه  میباشد. 
 
 
  
تی تووک  
  

تو امید سبز مایی  

 

ان شاالله دست پر می یایی

 

 

 

 

 

 

 

طراح پوستر:فاطمه بردال

نه زمان زمان من است....

 

 

ابومسلم خراسانی سردار ایرانی که بر علیه حکومت  امویان قیام می کنه وپایه گذار حکومت عباسیان می شه قبل از اینکه سفاح رو به عنون اولین خلیفه عباسی منصوب بشه. به امام صادق نامه می نویسه وازش میخاد که حالا که حکومت امویان بر چیده شده.او حاکم حکومت اسلامی بشه

 

که در متن نامه ابو مسلم به امام صادق آمده: 

من مردم را از دوستی بنی امیه به دوستی اهل بیت دعوت کرده ام وتبلیغ نمودم که بنی امیه را تر ک کنندوبه اهل بیت بپیوندند پس اگر می پذیری کاری دیگر بر عهده تو نیست... 

 

اما امام صادق در جواب ابومسلم فقط دو جمله می نویسه  

 

نه تو از مردان منی! نه زمان زمان من است. 

  

من این روحیه انکار از حاکمیت رو در رفتار دیگر امامان شیعه هم سراغ دارم  

حتی امام علی وقتی که عثمان به قتل می رسه ومردم برای بیعت با او هجوم می برند در جمله  مشهور که در نهج البلاغ هم هست گفته

حکومت از آبی که از بینی بزی هم بریزد برای من بی ارزش تراست وحتی قبل از قبول خلافت گفته هر کدام از شما حاکم باشید من در کنار تان هستم .همنطور که در کنار خلفای راشدین بودم ... 

  

وخوب چهار سال حکومت پر از تنش امام علی هم برای من پر از سوال... 

در تمام طول تاریخ صدر اسلام به جر سالهای حاکمیت پیامبر من هیچ مدل مناسب موفق از حکومت اسلامی با رهبری شخص اخلاق گرا آنطوری که ما درباره مسلمان واقعی ورهبران مذهبی مان در کتابها خوانده ایم  سراغ ندارم. وباتوجه به انکار این بزرگوارن برای حکومت کردن وتجربه چهار سال حکومت امام علی که با کودتای قتل او ناکام می ماند.

این سوال برای من به وجود آمده  

 آیا حکومت اسلامی ایده ال خارج از دیدگاه های نظری توان به اجراگذاشتن رادارد؟    


پی نوشت:من دانشجوی ترم پنج تاریخ هستم وتا به حال از تاریخ اسلام نزدیک ۱۵واحد پاس کرده ام.

کوچولو ترین وبلاگ نویس بندرعباسی یک سالگیت مبارک!


درشب تولد تو تنهای رقصیده ام با شیخ های ریش دار کتابهای تاریخی ام

چرا تو همیشه شب امتحان متولد می شوی؟

و

وووول می خوری از سرمای زیاد توی وجودم ؟

انکارهم نمی کنم!

هوا هم سر دتر شده از وقتی آمدی


تو که آمدی پدر هم پیر تر شد

ومادر عریانی اش را از یاد برد

وقتی خوب چشم های تو را قورت داد


هلیا مهربان یک سالگیت مبارک




زودتر بزرگ شو که دلتنگی ها ی پدر وبلاگ تو را هم پر کرده است.



انگارش هفته

درباره ی نیما


به قلم فاطمه زارع

معجزه در ماهی تابه

یکی از خصوصیات بسیار بارز محرم در این مملکت داستانهای مسخره وبامزه ی

معجزه وخرافی گری است که بازارشان در این روزها داغ داغ می شود 

البته ناگفته نماند که خوزستانی ها در این بین رتبه اول را دارند و

تبحر بسیار بالا خوزستانی ها را در داستان سرایی را هیچ قومی در جهان ندارد !

این را مطمعن ام!

همین چند سال پیش محرم خوزستان بودم که می گفتن از شمایل منتصب به حضرت عباس خون می آید.تازه خون هم  بردن آزمایش کردن که دیدن واقعی یه!

البته اینکه اون آزمایشگاه  دقیقان کجا بوده هم اینجا بسیار حائز اهمیت که خوب قطعا هر جای هم باشه از اون شمایل خون آمده وقطعا باید مال عباس باشه چون حاجت داده...

اما این داستان سرایی فقط متعلق به خوزستانی ها هم نیس چند وقته که کمال هم نشینی با مهاجران جنگ زده خوزستانی در مردمان خون گرم وبسیار بسیار با شعور هرمزگانی هم اثر خودش را گذاشته.

در این چند شب محرم من که بسیار علاقمند به نوحه خوانی پدرم هستم .تقریبا هر شب می رفتم هیئت شان (کوی ملت)

که در یکی از همین شبها توی هیئت چو افتاده بود که بیاید فلان جا معجزه شده!

ما هم به اصرار وانکار همراه یک هیئت برای دیدن معجزه رفتیم از کوچه های تنگ وباریک وخوف ناک گذشتیم تا رسیدیم به یک خانه با ظاهر بسیار بسیار نامرتب وکولی وار

که صاحب خانه یک ماهی تابه را از زیریک پارچه سبز(البته نه اون سبز)در آورد وگذاشت جلو ما

که جای بسی تامل داشت!


 

 

 

 

 

می گفت که داشته نخود نذری می پخته که این شکل ته ماهی تابه ظاهر می شه.

ما گفتیم خوب خاله این شکل چیه می گفت این شاهزاده قاسم با نامزده ش

واحتمالن اون شکل روبرو هم کفتر نامه بره ...


تازه می گفت اولین سال نیس توی خونه اش معجزه می شه چند سال پیش هم شمایل امام حسین با رقیه اش روی یه شتر روی دیوار خونه افتاده بوده  بعد که ما پرسیدیم که کجای خونه

متوجه شدیم همین پشت سرما جایگاه نزول معجزه است

که شوره روی دیوار با زمینه صورتی  معجزه قدیمی تر خانه ی  این خاله بود!

ما از شدت خنده صورت هایمان ورم کرده بود وآن خاله داشت برای گشایش بخت ما دعا می کرد و ما هی تابه منظوره را دور سر ما می چرخاندوبعد هم مقداری علم سبز به ما داد که به دور دستانمان بپیچیم که ما به خاطر اینکه برداشت سیاسی نشود علم ها را توی گیره های سرمان پیچیدیم که خیلی زود هم پاره شد که فکر می کنم حاجت را گرفته باشیم....

قابل توجه من عزیز که به دنبال قصه های  اورجیناله


پی نوشت

 این عکس ها رو با موبایل گرفته ام


 

انگارش هفته 

ستیز فرم ومحتوا با نگاهی به یک عکس از روح الله بلوچی  

به قلم :سعید آرمات