بداهه:دست ها انفجار سرخی می دهند روی کاغذ

از دروغی که از  پشت بال های کوتاه تو 

 و مردی که روی زمین داغ  

غارمیزنم قاره می خانم دست های همه تهی از تو  

توی انگشت با گوشت های اضافه دست ها یم را بفشار 

بافشرده دور تا دور  از گیسو شده ام  زنی لخت از میانه گردن خابیده وسط گلویت 

 سوراخ همه بوی تو می دهد با صداهای شکسته ازوسط سینه ام  چیک   قطره  خابم نمی برد.  

پاها محکم دارند می کوبندبه تو به بغلم  

آغوش وقوش وقوچ  

چشم دارم بیا بیرون بیبین چشم دارم 

 صداها را بکش از پنجره ی مردی که بوی ترنج می داد وبهار نارنج هارا توی یقه اش قورت داده بود. 

زمین زاییده در زمانیست. 

زمین با زاییده ی که تلو می خورد خابم نمی برد شاش دارم . داغ از دست های که فرار می کنم  

وسط موهای سینه ام می کشی موهای دراز پررنگ پر همه چیز بکشم کنار کنار زمین است کنار چشم دارد وچربی به شکل افقی اینجا فاصله می گیرم گیردارم از گلو 

ازگلو اصغرم قهر کرده ام از گردن دراز شده ام  

پدرم تشنه بود وعهده ها بسته شد ه بود کارابراهیم باید تمام می شود  

چاقو سر طاقچه بود داغ بودم زمین هم داغی شده بود خاکستر داشت وزن خابیده بود شیرهایش بوی پستان هایم را می داد . 

پشت چشمهایش پراز چربی بودپر غم با داده  باده ام بکش به شکم با ترسی شفاف   

ساقطه ام از تو و از گلو  پسر کیست ام!

 

پنالتی چند جانبه

فوتبالیست نیستم!اما فوتبال رو دوس دارم .بچه که بودم با حسینمون (دادشم )تو حیاطم  از کمی بازیکنون بازی می کردم . 

دروازه بان خوبی هم بودم .حسین همه پنالتی ها خوبی می زد. 

 

 من فکر می کنم راجب هیچ مقوله هنری وچیزی که خروجی هنرمنده نمی شه هیچ نظر  کلی دادولی پنالتی فیلم.... نبود  به چند جهت

به نظر من فیلمی  که توی  آبادان ساخته بشه حتی اگه جنگی هم نباشه یه فیلم جنگی محسوب می شه چون توی یه شهر جنگ زده ساخته شده .شهری که مسه یه موزه قانون مند تمام یادگارهای جنگ رو خواسته یا ناخواسته حفظ کرده پس نیازی نبود که کارگردان خیلی به خودش زور بزنه که وقتی می خاد از عشق این مردم نسبت به فوتبال حرف بزنه نشانه های جنگ رو زور چپون کنه.

در کل بیشتر فیلم درگیر این بود که تمام توان محیط وجغرافیایی آبادان رو روی صفحه بیاره مسه یه عکاس بندرعباسی که بخاد دریا ونخل با یه خیابان با ماشین خارجی ویه زن با لباس بندری یه غروب وته ته هاش هم نمای از مجتمع بزرگ شهر رو در بیاره 

 

یه فیلم که برای من پر از کلیشه بود مسه فوتبال مسه یزله ودمام وشهید نفت وشط برزیل وحتی اسم حامد  

  

شاید هم این فیلم برای من ساخته نشده.  

من تو کافی نتم وکمی وکاستی و کمبود وقت اینجا بی داد می کنه

کامنتی بود برا کاپه چینی

خوش بگذشت کمی خیس بود
 ونم دار
وسک کشته شده بود
زمانی زیادی از روزگذشته بود
 وما خابیده بودیم.خابیده بودیم !وفکر می کردیم که بیداریم.
 بیدار ی مطلق نبود. مسه تو ومسل ماه ومسه زمین. 

 بهرام گور کنده بود برای خودش با چشم های نیمه سفید ومو های همه سیاه   

 

 

این کامنت بود. من وقت ندارم وکسانی دم در اند. بیدار هستم وپاهایم خاب رفته. 

 

 

بی خانم شدم مسه قزه

دوماه که اینجوری شدیم جنگ سختی در گرفت بیبن ما ودیوارها


دیوار هی فشار می اورد ومن هی جا خالی می دادم تا اینکه یه روز از خاب بیدار شدم ودیدیم همه چیز از دس رفته. وفهمیدم همه چیز یه روزی از دس می ره !این رو می تونه به همه قول بده ام ومن این  چند وقت تمرین سخته ی داشتم یه دوره چند ماهه.برای صرف همین یه جمله واسه خودم

دور ام از تخت خابم وگوشه بالشتم وکتابام وکاغذ هام چیزای که اگه یه شب میزون نبودن من همه خوب نبودم وخاب نداشتم اما حالا  خیلی وقته که وقتی ها می گذره من به هیچ چیز تعلق ندارم خالیم وبی خانمانی لذت عجیبی برام داشته لذت عجیب وبامزه ی.

دیگه هم خوب ام با اینکه هیچ تعلقی  نصبت به هیج چیز ندارم دوری از نت برام سخته

اینترنت تو  رو cf nدوس ندارم واولین باره تو cf دارم اینجا رو آپ می کنم.ومن راستی بین دوتا سانس فیلم آومدم اینجا الان باید برم چون فیلم شروع شد ..

ملکوت خدا نزدیک است!

ولادت عیسی مسیح چنین بود:  

 که چون مادرش مریم بیوسف نامزد شده بود قبل از اینکه به هم آیند او را از ازروح القدس حامله یافتند.شوهرش یوسف چونکه مردصالح بود ونخواست او راعبرت نمایید.پس ارداه نمود اورابه تنهانی رها کند .اما چون او در این چیزها تفکر می کرد ناگاه فرشته خدا وند در خواب به او ظاهر شد گفت ای یوسف پسر داوود از گرفتن زن خویش مریم مترس زیرا آنچه در وی قرار گرفته است از روح القدس است. 

واوپسری خواهدزائید نام او را عیسی خواهی نهاد زیرا که او امت خویش را از گناهانشان خواهد رهانید.واین همه برای این واقعه شد تا کلامی که خداوند برزبان نبی گفته بود تمام کرد.که اینکه باکره آبستن شده پسری خواهد زائید ونام اورا عمانوئیل خواهند خواند که تفسیرش این است خدا با مااست. چون یوسف از خواب بیدار شد چنانکه فرشته خدا بدو امر کرده بود بعمل آورد وزن خویشرا گرفت .وتا پسر نخستین خود را نه زائیداورانشناخت واورا عیسی نام نهاد. 

                                                                                               انجیل متی( باب اول)  

 

 

شوو یلدا

 

  

سه سالگی خانه پدری حیاطی که گل های کاغذی زیادی داشت.

 

                        

                                                          

 

                                       

بامداد بود توی شهرفولاد و دوستی که بوی خوبی میداد

 

 

مرور 

خود را مرور می کنم  

خدا 

نشسته ونگاه می کند  

سیبی را که گاز می زنم ...    

 

 

 

 

   

 نجات   

 

 گا هی   

نجات باغ  

به دوش مترسکهایست  

که از کلاغ می ترسند....  

 

 

 

شاعر:محمدفروزنده   

 

اگرا ما تاریخ داشتیم؟

اگر بخوایم تاریخ رو یه سیستم فرض کنیم می شه اینجوری تقسیمش کرد 

بخش اول سخت افزار  

بخش دوم نرم افزار

اون قسمت که سهم ما ایرانی ها  از این علم می شه فقط سخت افزاره  

که خوب باارزش ترین قسمت قضیه هم هست مخصوصن از دیدگاه یه ایرانی معاصر که دارایی ها رو دوس داره که به چشم می یاد وقابل لمسه مثل تاریخ چند هزار ساله ! 

بیشتر مردم هم ما راجب تاریخشون همین قدر می دونن که اون موقع هایه ایرانی بوده ویه تورانی وهمین هم براشون کافیه وکل زندگیشون با همین یه جمله بیمه می شه واین جمله براشون یه سری حس وطن دوستانه هم ایجاد می کنه. مثه اینکه سدسیوند نباید ایجاد بشه واطراف تخت جمشید نباید آپارتمان ساخته بشه عتیقه ها که مال ماست وتوی موزه های بزرک اورپا نمایش داده می شه باید برگرده  آثار باستانی باید حفظ بشه.و درمقابل هالیودی ها  ۳۰۰ساز ها باید راه پیمایی کرد باید مرگ بر امریکا گفت ومقابله کرد. 

اما کدوم یکی از ما روایت جنگ خشیارشاه رو می دونستیم .قبل ساختن این فیلم!

حقیقت اینه که از تمام تاریخ جندهزار ساله فقط همین حس ها نوستالژیک سهم ملت ماست.   

اما تاریخ جدایی از تمام روایت ها وعتیقه ها وتخت جمشیدها واستوانه حقوق بشر ها  عزت و ذلت ها یه علم. یه علم که من به جرات می تونم بگم که مادر تمام علوم وبا استفاده از این علم می شه خیلی بهتر زندگی کرد.سیستم زلزله نگری شاید چند ثانیه قبل از حادثه بتونه گزارش بده اما کسی که تاریخ می دونه  مثله آدمای که بارها وبارها توی این دنیا زندگی کرده ومی تونه پیشگویی کنه .واین همون نرم افراز یعنی قسمت دوم سیستم . بدون نرم افزار که سخت افزار  تبدیل به عتیقه می شه.   

اینا رو گفتم که متوجه شویم که ما واقعن تاریخ نداریم!   


اما واقعن چرا ما تاریخ نداریم؟ واگر ما واقعن تاریخ داشتیم دیگه چه جیزهای داشتیم ؟

  

بعدن می خوام راجب به این بحث کنم. واحتمالن یه روایت کوچلو راجب به نبرد ماراتن(اسم دو ماراتن یادمانه  همین نبرده).

           

چن چیز

فکر های نیمه شبی که ار روز می آید . 

 از خاکی که تو حلق می رود   

وگاهی چه زود دیر می شود.    

دبستان من که فردوسی کوچکی تو دلش بود..به خاک زمینی  رفت . 

 

آبادان درهفته ی که گذشت  

 

باران می آید شر شر پشت خونه هاجر  

 

هاجر عروسی داره دنبه خروسی داره  

 

tv به وقت ایران   

 

جیرانی در لحظه  آخر سقوط کرد. 

 

وآراس سر   بی کلاه وبی مو ی   داشت تا ته ته هاش  

 

یوزارسیف سلحشورانه پیامبر می شود! 

 

 

سخن مورخ ترم سومی   درباره سریال :  

 

از اونجای که تاریخ مصر به صرف دانشگاه پیام نور (بی ان دی)رو تمام کردم.   

به عرض می رسونم که از یوسف حتی به اندازه  ایشتار واینانای (الهه های شوش)توی تاریخ چیز نیافتم .لذا داستان یوسف سندیت تاریخی ندارد واز گردن ما رداست . 

اما... 

زابیرا وزندانیان مصری کلهم جوانمرد تر  از زندانیان قصر ایران چه قبل وبعد از طاقوت می باشن .حالا شما بیاب تمدن   چند هزار ساله رو..  وبه ما هم بگو

 

 

 

 

 

قناری درمعدن زغال سنگ

بیش از یه دهه از مرگ رامی  می گذره .اماهنوزخیلی ها با آواهای اون پیرمرد زندگی می کنن.وجز لاینفک این مردمه. نه تنها بین همه دوره هاش وقشرجوان جامعه بلکه رامی تو ی دنیای نوجوان های ۱۵ سال این استان وجود داره.انگار که با هر نسل این آدم دوباره متولد می شه وجریان پیدا می کنه.هنرمند با تولد خیلی از آدم ها دیگه دوباره متولد می شه.وجریان پیدا میکنه  اما فقط یک بار می میرن!  

وحکایت غریبست؛ حکایت مرگ هنرمند های بزرگ ما  که تعدادشون هم که نیس .هنرمندهای خوبی که با فاصله چندسال کوله بارشون جمع می شه وبا یه شک عجیب اما نه تازه و نو شک عجیبی که انگاره ارثیه فامیلی این قشر می رن این داستان با ابراهیم منصفی شروع میشه وبعد اون حسن کرمی وبعد صالح سنگبر .... 

حتی این ارثیه یقه نسل بعد رو هم ول نمی کنه! وبه شکل نوینی ناصرعبداللهی ..  

جالب تر هم اینه که کسی به دنبال چرایی این قضیه نیست. وبا مرگ هر کدوم از این افراد این پرونده یه مدت کوتاهی باز می شه وبعد هم به صورت کاملن طبیعی فرمالیته می شه. به حدی که دیگه کسی اجازه اینه که از خودش بپرس رو به خودش  نمی ده.   

وقتی یه خبرنگارازیکی نویسنده های امریکایی درباره جایگاه هنرمند درجامعه می پرسه واون در جواب  گفت بودترجیح می دهددرباره فایده هنرمند صحبت کند. 

اواسم تئوری خودش را (قناری در معدن زغال سنگ )گذاشته بود.اوگفت بود در روزگاران قدیم که هنوز تکنولوزی پیشرفت چندانی نکرده بود.همیشه توی معدن زغال سنگ یک قناری توی یک قفس می گذاشتند.گاهی در جریان اکتشافات زغال سنگ گاز گشنده ی تولید می شدکه می توانست موجب مرگ کارگران معدن  شوداما قناری با آن جثه ظریف وکوچک وحساس .خیلی زودتر ازاینکه ملتی رابه کشتن بدهد تشخیص می دهد.هنرمندهم  مثل یک سنسور قوی عمل می کند.بحران های اجتماعی تناقص ها وتضادها راخیلی سریع تشخیص می دهدوواکنش نشان میده.  

کاشک که ما حداقل از مرگ آنها ساده نگذریم.  

 


راستی من از این به بعد سعی دارم .به روایت های تاریخی بپرادزم.  

برای شروع 

به نظر شما فایده علم تاریخ چیه؟

کتاب

دومین مجموعه شعر ساجده کشمیری به اسم (قرار نه این بود هرچه بینم تو بینم)به زودی منتشر می شود.این شاعر  مجموعه( اسم از بس که شد به پشت افتاد) را نیز در کارنامه خود دارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در فراسویی مرزهای تنت تو را دوست می دارم./.../درفراسویی مرزها تنم /

تو را دوست می دارم

در آن دور دست ِ بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد./

وشعله وشورِ تپش ها وخواهش ها/ به تمامی /فرو می نشیند/.../درفراسویی پیکر هایمان /

بامن وعده دیداری بده.     

(معیاداز کتاب آیدا در آینه)

گاهی همین سه تا می شوم.

 

[ web | email ] روح اله بلوچی

...

گن جیش کک:

گا هی همین سه تا می شوم وهمی دور می زنم دورشان مثل آتش پرست ها

 ودلم نمی خواهد دمی به تله بدهم  وپوست کنده شوم.

 فقط می خوام بپرم

بپرم تا عمق بیکران صدا ودیریا 

 توی شکم لهیده ماهی های ساحل سرو

 وسرود بخوانم توی شرجی سرخ: 

مهله  ما   گل   نو ایواردن

یا مثلا برسم به لین یکم بو بکشم

پدربزرگترم را

شنیده ام

وسط خیابان احمد آباد خوابیده ی  زیر آسفالت های کلفت  تش

بایی؛  راست می گن تنهایی یه قانونه؟

 

وتوقانون شکن بودی !؟

 

توی که توی سینه آسفالت های خیابان احمد آباد خوابیده ی

 

وتو  توی که تنها نبودی ما همیشه به عکست با سبیل های کلفت سلام می دادیم البته وقتی  بوبا ینا بودن.

 وگاهی می خندیدم بهت وشوخی می کردیم.  اینجوری که می رفتیم  جلوی عکست وخم می شودیم  تا  نود درجه  وتعظیم می کردیم  ومی گفتیم احترام بگذارید جد بزرگ ....بعد می خندیم بهت.

(اویل امو عزوز بامون  بود وقتی به عکس بزرگ تو توی پذیرایی می خندیدم. بعد دبه در آورد و مانه  لو داد به بابابزرگ گفت :بوبا اینا عکس بایی مسخره می کنن.

وبابابزرگ دعوامون می کرد با همون  صدای مهربونش می گفت؟ ایه بایی تونه از تون ناراحت می شه.

باید از امو عزو وم بپرسم که واقعا  ناراحت شدی یا نه  ؟ ولی مو فکر می کنم وکیف هم می کردی

که می تونی با سبیل ها کلفت وچفیه واگال بزرگت با ما تفریح وبازی کنی.)

تو تنها نبودی  توی تمام لحظات نگاه می کردی به من که نسل سومت بودم .

و ول کن نمی شدم

حس می کنم توی نخل های سوزان آبادان سر آویزانت را

 

وحس می کنم که تنها یی  چیز عجیبی برا تو ست  که قبرت وسط خیابان است.

 ومن هر بار که روی آسفالت های لین یک راه می روم تو را بو می کشم .

وبرای تو که نسل سومت هم دنبالت می آید وولت نمی کند تنهای باید چیز دست نیافتنی تری باشد ..

دارم میام آبودان وسوغاتی آوردام برات"  بایی  قانون شکن .

زورکی

به زور هم که شده

                        زورت نرسیده 

شاید هم رسیده بودی که از درخت خرما افتادی پایین

                 وبعد شدی چقدر این خونها بوی زیتون میدهد!!

دست هایت را که بگیرم به سه شماره (بدم خانم!؟ )

می روی بالا وبعد می شوی!

                                   تمام نمی شود

 فصل فصل براداشت؛

                           دستش را از روی زمین ورفت درست بالای

 نمی دانم ‹‹شط یا کارون›› !؟

 نخلستون،وسط نخلا؛

                      می روی بالا

 وچشمک می زنی به دختر آن طرف ابرها ،هوا بارونی !

‹‹به سید عباس!!!››

 عباس همین حوالی بازی می کرد وگاهی جر می زد

   لبش راروی ـ اینجا کربلاست

    هنوز آب نیست که بشوری دستت راکه افتاده بود -خمپاره

       درست همان جا که شش گوشه ی بوی انار می داد.

خاطره از ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشد با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..

 

ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشه با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..

 

خاطره از ته پاساژ

به گمانم یکی از این مادر مرده ها توی دل من تخم گذاشته وشلوغ وپلوغی راه انداخته که زدن بیرون چیزهای توپ توپی.. مثل پوست مرغ

آره از داخل باید اتفاقی افتاده باشد وزنی ته پاساز باشد با جعبه که بوی پیاز می دهد.

 آره !زن احتمالن ته پاساز بوده من این را حس کردم از پنجره تحتانی بزرگ توی بالکن که می افته به کوچه ی تنگ وجعبه پیاز فقط

 وفقط چشم چپ ام بابوی طفلی که خون از لای گوشت های  ناهموارهش  زده بود بیرون .

آره خوب یادم هس

.یادم  هس بچه تر که بودم توی پاساز بازی می کردیم .قایمکی شمع می گرفتیم وروشن که می شود می دویدم وجیغ می زدیم تمام طول پاساز رو با هیجان که هیجان چیز بالاتری ار ترسه وغلق غلق بیشتری می خوره توی دلت  حتی از اون سری که دستم روی توی فلاکس شکسته کردم که دستم شکافته شد  شکل  ( م ) که هنوز دارمش وخیلی دوس داشتنیمه هیجان بیشتری می بردم وقتی با شمع روشن می دویدم وزیر موهام باد می خورد. بالا می رفت پایین می آمد .جیغ می کشیدم وگل های رو دامن را باد می برد.

 اولش  ردیف می شودیم  امو عزوز سر دسته گروه بود اول ردیف بود وبقیه پشت سرش می ایستادیم تا شمع های  همه روشن می شود وامو عزوز جیغ می زد ومی دوید ما می دویدم وجیغ می زدیم

 توی پاساز چیز زیادی نبود فقط یه دالان تاریک  داشت با هجره های خاموش که بوی روغن سوخته می دادن وته تهش یه سالن بود پرکاغذهای ریز ریز  تا به روشنی کم رنگی  می رسیدم همه از هم جلو می افتادن وکسی به کسی نمی رسید من گاهی چشم هامو می بستم  تا روی تمام انرزی مسلط بشم برای دویدن وجیغ زدن ..وتوی راه همش به آخرش فکر می کردم به اینکه دیگه نمی یام ودیگه نمی کنم این کارو حتی اگه اصرار کن حتی اگه همه برن. حوری بره وامو عزوزبره وحتی اگه ته پاساز چیز عجیبی پیدا بشه مثه یه جعبه پیاز

 با یه بچه کوچلو و رد پای زنی.... فقط

برای عزوزکوچلو باشد.فقط.وآمدنش. که مرا برود به کوچه های تنگ وبی خیالی کودکیم با کسی که اسمش را به تو هدیه داد.به امید اینکه یه روز بزرگ شدن وقد کشیدنتو بیبینم.پسرامو.

ودوس داشتم عکستو بزارم اما..

 

حوری لنج من

 

 

 

نخند!  بچسب به هم  دست را ببر تا ناکجا ها

که باشیم  وصل باشیم

عشق بازی کنیم توی صفحه صورت

بیاویزم

تا عاشقم کنی   

 

یه روز به شیدایی  در زلف تو آویزم

 

حس می کنم  حس کلمه می شود

پوکه می دهد به تو

به سمت

  دوجهتی

ونازکای نخ لختی که تویی باتمام

انسانم

  سانم

و سمت دارم به گوشه قاچ خورده لبت

وقتی خیلی هم دور نباشی

به فاصله

دو ران و دو بازو

افتاده در بین

به فاصله آبی قِردار زیر بستر

 

نَ خووهُ م  دادا  نَ خووهُ م

 بِ خَند  هاش راه ببرم

 

برای عباس وبندرگاه چشم هایش

 

 

حوری جان

 


 

 

 

 

مرسی به خاطره تمامی که هستی وچشم ها


 نمایشگاه عکس حسن راستین

" رانی" وسط فصل شیرموز خوری همیشه بندر عباس

شکل داراز گوشی که گوش هایش را    می جود  لهیده شپش های دختر را   درجنبش توپ توپی پیراهن

و ویتامین های که از" رانی" بدست می دهد

تویی گرمایی    لاجرم  می نوشم میان لب معاشقعی صورت بدهد با تُک های پرتقالی ودست های تو

تصور کُنگ کشتی پهلوگرفته ودختری که در راستای زیر سینه اش زده بیرون

از خیابان بهادر  پایین تر نیا    که تویی بدست می دهد

ازحاصل فشار رنجی  تولید می کند. " رانی" وسط  فصل شیرموز خوری    همیشه بندر عباس    دخترانش رابه آب می دهد!

به احتمال برق برقی ماسه های مانده ته کفش

همه چیز نمی دانم پخش  با نقاشی که از همیشه من نزدیک تر /ترمی کند لبانم را     به بوسه ی بوم می دهد

وماشین  وشین آخر دندان های نچسبیده به هم به انتهای زردناکی از هم جدا شدیم.

باخیابان خسیده که زن لمیده بود که به تو نزدیکی می خواست بیاید

ودست های دراز تو با بوی درختی که بالا به سرم قل قل می دهد.

تو می خندی      برق دندان ها از گوشه چشمانت بزده بیرون     با فاق باز

توی می خندی      وشکافته می شود چیز از بکارت جدای مادرم

به خدا قسم به خواب رفته بود  من روی سینه اش بودم.

 

رنجش را من می برم!

چیز ی در من تولید به رنج می کند

چیز جدا افتاده ی  که کلمه نه زیبایی هم دارد....