درشب تولد تو تنهای رقصیده ام با شیخ های ریش دار کتابهای تاریخی ام
چرا تو همیشه شب امتحان متولد می شوی؟
و
وووول می خوری از سرمای زیاد توی وجودم ؟
انکارهم نمی کنم!
هوا هم سر دتر شده از وقتی آمدی
تو که آمدی پدر هم پیر تر شد
ومادر عریانی اش را از یاد برد
وقتی خوب چشم های تو را قورت داد
هلیا مهربان یک سالگیت مبارک
زودتر بزرگ شو که دلتنگی ها ی پدر وبلاگ تو را هم پر کرده است.
درباره ی نیما
به قلم فاطمه زارع
خلاصه
اشک ها و لبخندها
این داستان:چگونه در سه سوت یک مدیر فرهنگی شوید؟
"هم اکنون در سی سی یو سینما"