برای من اندکی بهار بیاورم زادگاه خشک ودریایم
به اندازه یک جیغ بلند که فراموش کنم تمام خونهای را که مکید 
از من این دو تا 8 کش دار
به اندازی که دماغم بوی خون پاشید به خیابان را از یاد ببرد..
برای من اندکی بهار بیاورم 
هان
تو صدای مرا می شنوی ...؟
صدای خش خش مرا می شنوی  

ولایه های جا مانده ی مرا لا ی این هشت های کشیده به دیوار می بینی
من نصف ونیمه میایم به تو
در حالی که پیر شده ام 
واز تمام اندام چشمهایم برایم مانده 
مرا غرق در بوی بهار نارنج کن 
می خواهم ازعطرش
بوی فراموشی بگیرم
بوی گم شدن 
بوی هجرت
برای من اندکی بهار شو
خسته ام از فصل داغی که از خرداد شروع شد
وهمچنان دارد خون مرا می خورد
بیبن دست هایم را
بیبین 
.
دیگر چیز ی برای مکیدن نمانده است 
عکس:اثر احمد نادعلیان