...

  

 

عقیم اند تمام گاوهای مزرعه 

  

ونورنازکی از سر پستان هایشان ساطع می شود. 

  

 

عکس :ساجدکشمیری

ازتاریخ همین را فهیدم زجر چشم بودن را

 یدالله هم که باشی وقتی کسی به کسی نیس وچیز به چیزی این  می شوی

 این کلمه ماتن که پخش اند 

 کف خیابان   

 لای روزنامه    

 توی کیف پول  چپیده اند. 

 این کلماتن که خسته از کت وکول آدم بالا می روند 

 حالم خوش نیس.... 

 من پناهده شدم به چیزی که پناهی ندارد این روزها چشمانم بازاند وبه فک توان جفت زدن نمی دهند. سر پا چشمم تا بنا به گوش زنده شدن مردهای کلیسای واتیکان را می بینم !تاریخ سینه اش پناه نمی دهد.من فقط چشمم. ازتاریخ همین را فهیدم زجر چشم بودن را 

دختر مو حنایی مزرعه ات  باران  هم که می بارد شک می کند که دست هایش را تکان بدهد 

تو توی ابرها چشمان مرا هم می بینی..  ؟ 

.

نامه دوم ؛برسد به مرد سبز دم کفشداری

بوی گس نرگس را خوب می فهم .جمکران که آمدم  یادته! 

 گفتن تو ته چاهی   ونامه ها را خوب می خانی

 قیافه هم که نگیرم  باورم بود سر آن کوه که بزهای زیادی قربان شدن چشم های بسته زیادی به تو رسیدن. 

من تازه بودم ونفس تر تازهی هم داشتم در باز دم هوا   

حالا 

 هوای دلم خوش نیست   دلی نیس!  خالی  

وسر به دیوار که می کوبم چیزی هم ندارم از کلمه   بیای ونیای  پرتی حواس است ودستهایم  آنقدرجان ندارن که منتظر چیزی باشن.  

.

راستی جواب نامه ات هم نرسیده پست چی هر صب در می زندو من خاب ام . 

                                                 

 ...

 

شعری از پگاه احمدی

 

دست می کشم روی کبودی ِ ران وُ دهان  

بر حلقه ی سیاه گلو / استخوان  

وَ تیک تاک ِ ساعتی که تک تک ، مُرد

دیگر ترقّه ندارد  

از خواب می پَرَم که ببینم

آینه ، که تنها شهادت ِ قانونی است ،  

چیزی نشان نخواهد داد

هیچ کس

چیزی ندیده است  

وَ من و تو

آنقدر با نفرت بوسیده ایم

که وقت داشته باشیم

به طرح ِ یک چاقو

در کودتای هم برسیم .

 

ازدور که میای قدت کوتاه تر می شود وپاهایت دراز تر 

کفش هایت را بافته ام  

وباانگشت بزرگترت سلام سنگین صبح را جواب می دهم 

از لای ملافه ای که میایی رو به عبور خیابان است  

پسرمان تنهاست  وتمام مردهای شهر لای لنگ هایشان پیچیده اند 

پنجره را باز نکن!  

شکمی که گرد نیست تکان نمی دهد خودش را  

 حتی وسط سرکنگی تعداد چین های پیراهن لختٍ مرد! 

جنین چندمیست که عقیم است ولب هایش بوی لبان سوخته تو را می دهد.