زنون برین کبله دعا یوزپلنگ پیدا بودن

 

من کلاٌ لحظه تحویل سال دمپرس میشم هر چی نزدیک تر میشه بد تر میشم عصبی اخمو وبد اخلاق

نمی دونم شاید اصلا دور کامل زمین به ما نمی یاد حالت تهوع می گیرم وقتی دورش کامل میشه

حضرت حافظ عزیز ودوست داشتنی متاسف ام اما من امسال فال  مو با آقای خیام می گیرم

حضرت لحظه تحویل سال برای تو هم متاسف ام من امسال فالمو زودتر گرفته ام چون می خوام برم بخوابم

و فال من:

ابرآمد وبادبر سرسبزه گریست               بی باده گلرنگ نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست           تاسبزه خاک ما تماشاگه کیست

اینم جوابش:

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست                   برخیز وبجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست                  فردا همه از خاک تو برخواهد رست

اینم یه تفال به نیت تمام دوستانم

خیام اگر زبادهِ مستی خوش باش              بالاله رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقیت کارجهان نیستی است            انگار که نیستی چو هستی خوش باش

سال تحویل ساعت 9شبی منو یاد یه سال می ندازه که جام جهانی بود ما فرداش می خواستیم بریم آبودان

من سوم دبستان بودم یعنی نه ساله ام بود سن تکلیف! من که حال ندارم خودتون بشنید حساب کنید چه سالی میشه..

من رفتم بخوابم

شب عید بر همگی دوستان خوش!

 

 

چند ساعته دیگه سال تحویل میشه ومن از دیشب تا حالا تو فکر این خانم م  

دوست یکی دو ساعت من که زیاد م نمی شناسمش فقط می دونم خونه اش روبروی میدان بوعلی همدانِ وبیشتر از یک سوم ساختمان های این خیابون که یکی از خیابون های  مهم همدان  مال اونه می دونم که یه روز تنها دخترش سرش درد میگیره بعد که می برنش دکتر می فهمنن سرطان داره !کلی خرج درمانش می کنه بعد از درمان کاملش درست هشت سال بعد دختر شو از دست می ده .بعد م شوهرش یک روز بعد از مرگ دخترش می میره وپسرش هم  دکتر می شه میره اورپا 

می دونم که هر عصر می یاد زیر مجسمه بوعلی ودنبال یک هم زبون یک لبخند می گرده .  

نمی دونم الان سفره هفت سین داره یا نه  

نمی دونم خودش تنها ست هنوز یانه 

شاید سفرشو زیر مجسه بوعلی انداخته   

نمی دونم الان تو چه حالیه   

 

 

ولی می دونم الان تنها سفره هفت سینی که  دوستش داشتم کنارش بشینم هفت سین اونه 

چقدر اصرار کرد اون روز که برم خونه اش  که تنهایی خونه شو باهام تقسیم کنه 

چقدر تنهایی بده ه.. 

 کاشکی تنها نباشه ! 

مردگان این سال /عاشق ترین زندگان بودن(شاملو)

 

 

 

 

   

 

دارآم برگرددآنده شوآم 

به رفتن 

خت به خت 

تکرار نمی کنم 

خت به خت 

نفرآتی دارم در نزدیکی خون خود ام 

خاب دارآم    آرام 

آهسته در گوش ام ختبه می خاند 

تعلق بگیر 

تو  

به مرد 

این مردٍبلندٍ قد 

گوش دار 

شیش تیغه    نیم کچل    ریزچشم 

خاب دارم 

گفته بود ام 

خاب دارم 

باز ام می گم 

خاب 

دا 

ری  

دار 

ام 

می زنی 

روز روز من نی ست 

شب من است برای پرت شدن از بالکن 

 

نه  

انگار درقبلن روزی من افتاده  

به دریا 

یا  

از هی مالیا 

یاد ام نیست 

کجا افتاده بودم  

کی یادشه 

من خاب داشته  

شب داره می ره 

با زودی یکی منو برداره  

زمین داره رها می شه 

از دست ام دور 

سردمه 

عرق داره می ریزه از تمام سرا شیبی های تن ام و 

حل ام می کنه در اطرافی یان ام 

دریک جور به تر. 

 

              -من در همه میان به او به فاسله شب بعدی یعنی-

   

  

شعر:  زنده یاد ساجده کشمیریی (مجموعه قرار نه این بود هر چه بینم تو بینم.)   

توضیح: برای من شد این شعر!بعد از اینکه لذت وافری ازخانش ش بردم

عکس:از وبلاگ حسن بردال.امافکر می کنم این عکس رو خواهر ساجده (شاهده)گرفته باشه!  

من:هنوز نمی دانم دنیا بدون تو چه شکلی ست!ولی از موقعی که نیستی  همش یهو سردم می شه

۸۸:اوووف بر تو!بقچه ات را خوب پیچیده ی با جنازه مهربان ساجده  ام وسرمایی دستان یخ زده اش 

 ۸۸

تمام شو سال نفرینی 

من بیست سالگی نمی خواهم 

من دهه هشتاد نمی خواهم  

من نوروز هم نمی خواهم   

من روسری سرخ مادرم راهم نمی خواهم 

فقط می خواهم تمام شوی  

فقط می خواهم بمیری  

تا به حال به مرگ هیچ کس به اندازه تو این همه راضی نبودم  

بمیر!  

سال نفرینی 

 سال نفرت 

 بمیر! 

 برای تو گور خوبی توی گورستان سینه ام نگه داشته ام با خیال راحت بمیر ..

    

دیشب خواب دیدم بهار می آمد ودانه های متراکم سبزاز دستان من جوانه می خوردند

 

  

 

برای من اندکی بهار بیاورم زادگاه خشک ودریایم
به اندازه یک جیغ بلند که فراموش کنم تمام خونهای را که مکید 
از من این دو تا 8 کش دار
به اندازی که دماغم بوی خون پاشید به خیابان را از یاد ببرد..
برای من اندکی بهار بیاورم 
هان
تو صدای مرا می شنوی ...؟
صدای خش خش مرا می شنوی  

ولایه های جا مانده ی مرا لا ی این هشت های کشیده به دیوار می بینی
من نصف ونیمه میایم به تو
در حالی که پیر شده ام 
واز تمام اندام چشمهایم برایم مانده 
مرا غرق در بوی بهار نارنج کن 
می خواهم ازعطرش
بوی فراموشی بگیرم
بوی گم شدن 
بوی هجرت
برای من اندکی بهار شو
خسته ام از فصل داغی که از خرداد شروع شد
وهمچنان دارد خون مرا می خورد
بیبن دست هایم را
بیبین 
.
دیگر چیز ی برای مکیدن نمانده است 
عکس:اثر احمد نادعلیان

بت من شکست!


 

 

خواندن تاریخ ودرگیری با تاریخ ایران اولین  بلای که سر آدم می آورد ایجاد غرور ملی وحس های مهین پرستی است.اصلا بیشتر مخاطبان ایرانی  تاریخ ایران کسانی هستند که به دنبال لایه های فراموش شد خود می گردند به دنبال هویت که بتواند عریانی ونداشته های این روز هایشان را با آن جوال دوز بزنند..ایران زرتشت وایرانی اصیل یکی از جهان فرهنگهای بسیار منحصر به فردش جشن های باستانی اش است .یعنی به طوری مداوم ورسمی هر ماه سال دو جشن دارد.که از همه معروف تر جشن نوروز چهارشنبه سوری جشن سده جشن مهرگان جشن تیرگان جشن سپندارمذگان و.. می باشد که ایرانی امروزی فقط نوروز را می بیند وبقیه را شنیده است.   

بچه که بودم بوی نوروز را خوب حس می کردم یادم هست همیشه ثانیه آخر سال یه سری جمله می نوشتم بعد که سال تحویل می شود آن جمله هابرایم ارزش تاریخی پیدا می کردن.انگار یک شی تاریخی بودن که من آن را از میدان نقش جهان دزدیده بودم.همیشه نوروز یک اتفاق بودبرایم حول حالنا بود واقعان ووو

هم چیز شکل دیگری می شود من بزرگ  می شودم خانه تازه می شودوهمه می خندیدن وبرنامه های  از پیش تعیین شد روی روال می رفت.اما حالا احساسی ندارم. روزها خاصیتشان را به شدت از دست دادند توی درونم چیزی نیست اعتقاد ی ندارم به سفره هفت سین فال حافظ وشست وشو وتازگی انگاره هم چیز یه فیلم است که دور برگردان می خورد .هفت سین خواص متافیزیکیش رااز دست داده!آتش خاصیت سرخی اش را از دست داده! و روززن وزمین وعشق (سپندارمذگان)روز تولد آتش وتولد کیومرث(جشن سده)  هیچکدام توی دورنم نیست من فکر می کنم می شود تمام این روزها ولحظه هاراخوابید من تجربه اش را دارم باورکنید آب از آب تکان نمی خورداگر لحظه تحویل سال خواب باشی هیچ اتفاق غیر منتظری برایت نمی افتد .احساس می کنم چیزی تو ی درونم نیست از این روزها واین فلسفه بافی ها

شایدداشتن این دیدگاه برای کسی که حداقل جست وگریخته تاریخ ایران راتا حمله مغول تاکنون پشت سر گذاشته است .ومی خواهد در آینده نه چندان دور تاریخ نگار خوبی بشودبسیار عجیب به نظر برسداما من واقعان نمی توانم احساس آن زنی که با اعتقاد سبزه را می آورد می گذارد توی سفره هفت سین بفهمم وهمزاد پنداری کنم من فقط ادعا او هستم.من حتی نمی توانم آن فاطمه هفت وهشت سال پیش باشم که عطر بهار را حس می کرد.

 این چیزهای که از ما گرفته شده به ما بر نخواهد گشت مثلا پدر ومادر من چهارشنبه سوری داشتن وما نداریم! واحتمال ما هم هفت سین زورکی مان را برای نسل بعد نخواهیم برد..

یک دیگر از محسنات تاریخ خواندن رسیدن به این نقطه است که بفهمی زمان که در دست داری چه مقدار کمی است برای تغییر کردن وانسان چه موجود کوچکی است برای تغییر دادن!   

بی ربط: در بوهبهه خانه تکانی بت من شکست من خدای خودم را از دست داده ام...

 

۲۴ اسفند روزی که کلمه خاله را برای من به ارمغان آورد

 

   

وقتی کنار منی  

هم چیز رنگ رنگی وخوش می شود 

چقدر خوب است که هستی چقدر آرام وبی خیالم می کند این بودن تو  

 

تولدت مبارک رفیق چهار ساله من

  

 

 

 

آنچنان در کنار تو بودم که در کنار دیگران سردم است.(پل الوار)  

 

 

 بیست ودو اسفند سال هشتاد وهفت

بزرگداشت علی تسلیمی  

 

عکاس:امیر فخری 

برای صغرا وبوی آشنایش

 

 

برای صغرا ونگارخانه ی که هنوز تنگی نفس می گیرم وقتی روی پله هایش راه می روم وقتی به در اتاق کمال المک می رسم وآن میزبلند با پارچه مخملش را می بینم واستکانهای که ته مانده تفله های چای ته آن به لکه سیاهی مبدل شده.استکانی که سه شنبه هارنگ ماتیک تو می شودن

نمی خواهم برای رفتنت مرثیه نویسی نکنم هیچ وفت نخواستم

من برای رفته هایم دلتنگ نمی شوم! چه برسد به تو!

 که جامانده ی توی روان  پاک شده ام وهرشب صورت به گونه هایم می چسباننی از ماه میگی وشکل ستاره هاو برایم سنگ قبر های یدالله را می شماری تا خوابم ببرد بعد دست مرا میگری می بری به سرزمینت به خانه تازه ات به تازه گیت

من هنوز حسودم ساجی هنوز هم! به خوشحالی پس از مرگ تو حسادت میکنم!به  شب ها که میای وبلند بلند می خندی وانگشت ها را جلوی حلقه ات می گیری که من نبینم چه اندازه خوشحالی

 ولی تو می دانی خوشحالی تو چه اندازه خوفم می دهدوتنم را می لرزاند سرمایی موزی وفانتزی کولر این اتاق از تجسم اشیای تو بیزارم

من با مرگ هم خوابه شده ام حتی بهتراز تو که مرده ی والان خابیده توی قطعه شماره پنج  

هان! 

جفت علی

 علی گندم ها را دوست دارد علی غم گین است وتو می خندی. چقدر احمقانه می خندی به ریش نداشته ام به بار ی که بر دوش می کشم هرهفته و برای تو می آورم که آرامم کنی وتو  طول تمام مدت که پدرت بوق رفتن می زند یک بند می خندی

....

 چیزی سر می خورد از گونه هایم چیزی که فقط شبیه اشک است  اما اسمش تنهایست 

 اسمش خوف است 

 اسمش سرمایست 

 که انگشت هایم را منقبض کرده

 آن چند شبی که تو بالا توی برف  خوابیده بودی و با چشم باز ستارهایت را می پاییدی یادت هست؟. 

فکر نمی کنم یادت مانده باشد با این صدای بلند خنده هایت

از همان شب من تنم دارد از سرما می ترکد ..

می فهمی تک تک ام نه به خاطره تو که رفتی به خاطر سکوت بعداز تو وبی مفهومی  وکنگی و تنهایی

اینکه دیگر آن دختر نارنجی مزاحمِ خواب وقت وبی وقتم نمیاد بکوبد به در فلزی خانه بعداز تو دیگر هیچ کس در خانه را برای من نکوبید!برای من گل یاس باغچه خودمان را هم هدیه نیاورد! بعد از تو خواب هایم طولانی تر شده مثل یک خرس بی هدف وکنگ ثانیه هاقل می خورند از دستم سر می خورند پایین

پایین

پایین تر

آنجا که خدا ایستاده تا من آزاد شوم وتومرا یک شب مهمان خانه ی مهربانت کنی

ساجی عزیزم

دلم گرفته ازت

من هر پنج شنبه می یام پیشت که بشنویم تو فقط می خندی

من فکر می کردم ما خیلی بیشتر اینا یم که این سنگ وخاک ها مارو از هم دور کنه

هرچند که

تو علی را بیشتر همه ما دوس داشتی واین را فقط قطعه پنج قبرستان باقو می فهمید............   

    

 

پ:این عکس رو خیلی خیلی اتفاقی دیشب تو آرشیوم دیدم عکسی که تا به حال ندیده بودمش جز عکس کاملا تصادفیه که با موبایل می گیرن !نمایشگاه عکس صغرا لکزایی فر مرداد هشتادوهفت  

 پ:برای صغرا دوستی که ساجی مشترکش کرد وبرای من بوی آشنایی ساجده ام  را دارد

بمباران نام تو... / موسا بندری

 

وقتی عاشق اَت می شوم
باور کن توطئه ای نیست که یخ نبسته باشد
و سر شکسته اگر باشد
صدای دروغ همین یکدست جام باده و یکدست زلف یار

خیابان ها هر روز تنگ تر می شوند
و تنگ تر هم که می شوند به هر کسی هم می شود مشکوک شد
حتّا اگر این ساعت هم کوک نباشد

این خیل خربزه و خیار با چند کیلو وات ماست
که از رهگذران مست که بگذریم تا از چه برگذشته ایم

مسخره نمی کنم به جان خودم و به آسمان تو قسم
که شهلا نیمه چشمت نمی شود گفت لااقل به همه
و زمزمه خوب توطئه زیبای دوست داشتن است
تا سراز شیبی در باوری که گویی سیبی

من به همه اعلام می کنم
دارم دچار جنون شعر می شوم اگر خون شعر نشده باشم تازه
به هر اندازه هم که بگیریم این قد وبالات آوخ

ای از همه کس دیوانه تر که من نبودم
تا از خیابان تو بگذرم بارانی می بارم
که تمام چترها فقط به نام تو باز می شوند وآغاز می شوند
صدای زنگ وسنگ و هر چیز دیگر قشنگ
بمباران نام تو بودن
یعنی با یه تکه گچ و شعاری که ته کوچه خلوت نوشتن
که وطن مرا دزدیدند آنانی که اول دزد نبودند

تنها فقط وقتی عاشق اَت می شوم

بندرعباس 88.4.9
 

منبع:سایت ادبی دانوش

بازی وبلاگی

  

به دعوت جغد بندری و leee   

7کتاب زندگیم که دورانی برای من بودن رو اسم می برم  

 

1.شنل قرمزی                  کتاب کودکان بود.  

اولین کتاب زندگیم  

2.بوف کور                           صادق هدایت   

11سالگی عجیب شد برام بااین کتاب! والبته در سن 17دوباره فرو رفته ام توش 

3.کوروش پسر ماندانا                مولفش یادم نیست  

 اما یک اقتباسی از کتاب گزنفون وهرودت بود وباز کننده پنجره ی برای من به تاریخ  

4.تاریخ ایران در زمان ساسانیان                 آرتور کریستین سن  

5.شازده احتجاب                                      هوشنگ گلشیریی  

6.هزار ویک شب                                       ترجمه عبداللطیف طسوجی  

7.هفتاد سنگ قبر                                      یدالله رویایی  

و.. 

بارون درخت نشین  ومورچه آرژنتینی                   ایتالو کالونیو 

ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد                            فروغ فرخزاد  

صدسال تنهای                                                گابریل گارسیا مارکز 

و..

اینها هم دلم نشد نگم... 

من هم در ادامه از هشت تا از دوستام دعوت می کنم که تو این بازی شرکت کنند

1.کمنزیل                           فهیم میرابی         

2.wooosvw                      معصومه ذاکریی     

۳.یکی همین این است.      مسعود فرح

۴.مطلب                            عقیل دادی زاده

۵.پسر سهراب                   جواد قاسمی

۶.بنیامین جوادی 

۷.کیوسک                           میلاد صدیقی

۸.به همین سادگی              حسن بردال  

پی نوشت:نقاشی شنل قرمزی از گوستاو دوره

بهشت برهوت

               

   

 

نزدیک عید که می شه ما فقط ذهنمون یک جا می ره از بچگی تا الان ! 

یه جای سر سبزوزیبا ودنج که توی مالکیتش با هیچ کس دیگه ی شریک نیستم .فقط مال ماست! 

توت تاش بوی نارنجش بوی پرتقالش و گل های لیمو ش وانبه ترشش حتی مارهای خطرناکش وحوضی خاطره انگیزه اش که ما هرچی بزرگ تر می شویدم کم خطر تر وتنگ تر می شود

یک جای که هر وقت هم که نریم سیزده فروردین صددرصد می ریم .بوی کباب چنجه وگوسفند همسفری که فقط برای رفتن از بندرعباس بود.

بهشت مهربان من!باغ پدبزرگمه که درختاشو به اندازه بچه هاش دوس داره. چند سالی می شود که نرفته بودم یعنی فروردینا بندر نبودم. اما توی خانواده پیچیده بود که اوضاع باغ خوب نیست  درختها خشک شدن !وپدربزرگ چند سال داره ضرر می کنه!خانواده میگن بفروشش خشکش کن گاوداری بزن مزرعه ش کن خرجش نکن..

اما پدر بزرگ اشاره می کنه به در ختاش : 

این انبه های رو مهین کاشته ولیموها هم سن زینب ن واین درخت ها  رویوسف کاشته و.. این درخت ها بچه های منند این زمین از آبودان که اومدیم خشک بود وبا شما بزرگ شد وجون گرفت نمی تونم ازشون بگذرم...  

ما هم نمی تونیم .ما هم نمی تونیم از همبازی های مهربون وبهشت سبزی که توش بزرگ شدیم بگذریم.. اما بیماری جاروی جادوگر عجیب دمار باغ رو دراورده  درخت های لیمو وپرتقال خشک شدن ودرختهای سبز هم دیگه ثمرندارن وباغدار باغمون دور از چشم بابابزرگ درختهای خشک رومیسوزنه ... چند ماه پیش که رفتم اوضاع اسفناک باغ اشکمو دراورد درختهای سوخته وباغ برهوت ته مانده بهشتم من بود.

  

ازیعقوب لیث تا عبدالمالک ریگی

       

پرونده:مجسمه یعقوب لیث.jpgتصویر عبدالمالک ریگی در افغانستان 24 ساعت قبل از دستگیری

 

داستان عیاری وخودمختاری ونا امن بودن سیستان داستان نه تازه  وجز هویت تاریخی این سرزمینه این منطقه همیشه به خاطر اقلیم و وضعیت زیست محیطیش جای خوبی برای فعالیت های خودمختارانه وخرابکارانه و پناهگاه مناسبی برای آدم های ناتو بوده

معمولا دراین منطقه های مرزی  خو وسرشت جدای طلبانه همیشه هست.مردان بلوچ جز متفاوت ترین قوم های ایرانی اند.ودارای فرهنگ اصیل هستند.من خودمم هم یه رگم بلوچه از نزدیک رفتارها وشکل زندگیشون رودیده ام.وقتی بستگانم مادربزرگم رومی بینم. حتی نمی تونیم زیاد باهاشون صحبت کنم. من بیشتر حرف هاشونو نمی فهمم.

اما آدمهای مرزنشین آدمهای شجاعی هستند وسر نترسی دارند.با غیرتن مثل آدم های غار نشینی که هیچ پناهی به جزغارشون ندارن با تمام گوشت وخون شون مواظب حریم شون اند.ونکته خیلی مهم دیگری که در رفتار مردم این مناطق هست.این که هیچ وقت مدیون ساختار هیچ حکومتی نیستن ونبودن

تا اینجا بین یعقوب لیث صفاری بزرگ مرد تاریخ ایران وعبدالمالک ریگی تفاوتی نیست. یعقوب هم جز خوارج وعیاران و بی رو در واسی تر جز راهزانان بلوچ بوده.که به  تجار وبازرگانان ومسافران حمله می کرده وآنها روتاراج می کرده وبه مردمش می داده.امابعد که به لحاظ سیاسی رشد می کند.می شود مدعی استقلال مردم ایران از خلافت اسلامی و اولین جوانمردواستقلال طلب بعد از اسلام ایرانی اما فاصله ریگی و یعقوب لیث زمین تا آسمان ...

که البته هر دو زایده یک نگاه ونگرش اندوخواسته هاشون استقلال سرزمینی است که هیچ وقت حتی تا کنون که نظام ایران جمهوریست نه پادشاهی هیچ توجهی از ساختار حکومت ندیده است وهمیشه گیلمش را خودش به تنهایی از آب کشیده است...  

اما رفتار ها فرق می کند عبدالمالک ریگی آلت دست دشمنان خارجی حکومت وکشور ومردم  است.ومحصول بی توجهی های ساختار حکومت به سیستان ومردمش است  

کسی که مثل آب خوردن انسانهارا با خونسردی تمام ذبح می کند نه یک وطن پرست است نه یک مرد غارنشین غریت دار وحافظ حریم   بلکه او فقط یک ماشین آدم کشی ووحشت است .که مثل انسانها کودن قدرتی را که می توانست با آن حافط وگیرنده حق مردمش باشد.را دست دیگرانی سپرد که اهداف کوچکی داشتن.

اما من خیلی خوشحال که امنیت به شهر مادربزرگم برگشته ومن می تونم برم اونجا وباخیال راحت لباس بلوچی بپوشم وتوی دنیای رنگها قرق بشم.    وامیدوارام اینهای که وظیفه دارند آرامش را برقرار کنند یادشون نره که ریگی وتخم و ترکش هنوز توی اون سرزمین انندوبی توجهی اونا ممکنه  هر آن ماشین آدم کشی دیگه ی رو تربیت کنه.!

                                                

شبانه اول

 

اسفند ماه توست   

 ماهی!  

.

نه اندازه ماهی  

به اندازه تمامه تنگ  جا گرفته ی توی من 

 

برای همین است که دست رنگ می گیرد 

وپا شکل!  

نارنجی   

 

زرد  

  

سبز   

 

شبانه اول ماه شد 

مثل خواب سر عصر      

 

لاکی جون . اردک باباشش ومامانش.مارماهی  کرم سبز موسبی  وگربه که باما دوسته تازه می دونی ازمون نمی ترسه 

 

 حوت ماه تو 

 

  

 

 

 

من وخاله فاطمه بالباس سبز موسبی ایستاده ایم 

اردکه خاله حوریه است 

سرلاکی منم 

اونا که ازبالا داره نگاه می کنه هم منم 

می دونی من سه تا م خاله   

۱.سرلاکی  

۲.واونی که کنار خاله فاطمه است 

 ۳.واونی که داره از بالانگاه می کنه*   

و در ادامه  

داشته های امیرمحمد4ساله.24اسفندی:

دنیای رنگ رنگی

مامانی هاو بابایی هاش{شامل :مامان و بابا.مامان بزرگ و پدربزرگ مادری وپدری-پدر بزرگ و مادربزرگ مامان و باباش و ... همینجور ادامه دار}

تفسیر شیرینش {از همه چی}

دوس داشتنش

نی نی فقد {هلیا}

تیکه کلام {می دونی}

تمام اتفاقاتی که فقد  {اون ظهری}   براش میافته

ماشین قرمز

دارای خاله های بینهایت {براحتی برای خودش خاله جدید پیدامیکنه}

خلاق

شب بیدار و سحر خیز {خلاصه پایه}

ناز نازو  

دارای سوابق درخشان در مهدهای چن ستاره {از بدو تولد تاکنون}

دوستدار موجودات {الخصوص لاکی}

علاقه مفرط به  بابا علی و خونشون {اتاق خاله ها}

اووه خیلی چیزای دیگه
..

  

 

   

*قرمز مال امیرمحمد خودشه گفته بنویس  

 من آبی ام

سبز هم خاله حوریه




جریان شناسی شعر معاصر هرمزگان  


  

به قلم:علی آموخته نژاد *


من به سه نسل شعری در شعر هرمزگان معتقدم. هر چند شاید قرار دادن نام نسل در کار شعر دقیق بازگوکننده ابعاد هنری یک حرکت نباشد.
نسل اول: اگر حرکت های آغازین شعر معاصر هرمزگان را دهه ی سی قرار دهیم و شکوفایی اش را در دهه ی چهل با انتشار آثاری از چهره های مطرح آن سال ها در نشریاتی چون خوشه، بازار رشت، دریچه و دیگر نشریات مهم کشوری، این نسل را می توان پایه گذار حرکت ادبی و اجتماعی جدیدی در فضای بندرعباس و هرمزگان دانست. از چهره های مشخص این نسل می توان به حسن کرمی، ابراهیم منصفی، م. پگاه، مسعود فرح، اشرف بنی هاشمی، شریفه بنی هاشمی و حسن زرهی اشاره کرد.

نسل دوم: نسل دوم را می توان نسلی قرار داد که حرکت شعری اش را به طور آرام از دهه پنجاه آغاز کرد اما با ظهور انقلاب و فضای ملتهب سیاسی عمدتا خود نیز جزئی از بدنه ی این انقلاب و فضای سیاسی آن قرار گرفتند و در فضای بسته ی دهه ی شصت کمتر امکان ارائه آثارشان فراهم شد. از چهره های فعال و کوشای این نسل می توان از موسی بندری، ولی رضایی، محمد حسن مرتجا، غلام عباس ساعدی، و اسماعیل رهکویی نام برد.

نسل سوم: نسلی ست که از سال های آغازین دهه ی هفتاد و به تعبیری از اواخر دهه شصت فعالیت خود را آغاز می کند اما اوج کارشان را در اواخر دهه هفتاد و نیز دهه هشتاد می بینیم. این نسل با فراهم شدن فضای به نسبت باز مطبوعات در اواخر دهه ی هفتاد توانست در بسیاری از مطبوعات مهم آن دوره چون آدینه، دنیای سخن، کلک و ... آثار خود را منتشر سازد و به لحاظ ارتباط با شاعران سایر مناطق ارتباط موفقی را فراهم کند. از ویژگی های این نسل گستردگی شاعران و نیز گستره ی تنوع سرایش آنهاست. و شاید برای اولین بار مجموعه شعر های متعدد منتشر می شود و این حرکت شاید نسل های دیگر را نیز که از انتشار مجموعه آثارشان ابا می ورزیدند وادار به انتشار آثارشان سازد.
توجه به موضوعیتِ شعر فارغ از دغدغه های سیاسی و مسائلی چون تعهد اجتماعی (البته در قالب شعاری آن و نه در ذات و هستی شعر) از دیگر مشخصه های شعر این دوره است. از چهره های نسل سوم می توان به سعید آرمات، یدالله شهرجو، علی آموخته نژاد، کرامت بلالی، محمد ذالفقاری، بدریه حسن پوری،ساجده کشمیری، محمد نریمان، ابراهیم آرمات، جواد قاسمی، امین امیری و ستاره صالحی اشاره کرد.

گونه ها و جریان های شعری

جریان های شعری که در طول این سال ها ادامه یافته را می توان در چهار گروه عمده تقسیم بندی کرد ۱شعر آرمانگرا ۲ شعر تصویری ۳ شعر زبانی ۴ شعر ساده و گفتاری

شعر آرمانگرا

این نوع شعر که نمونه های قدرتمند آن را می توان در دهه ی چهل در ادبیات ایران مشاهده کرد در ادبیات هرمزگان نیز وجه بارز و مشخصی دارد. نمونه های این نوع شعر عمدتا در آثار شاعران نسل اول و نسل دوم وجود دارد. نسلی که به شعر به عنوان پرچم و سلاحی برای مبارزه می نگرد و حتی در عشق ورزیدن نیز این لحن حماسی را فراموش نمی کند. توجه به اساطیر بومی- محلی و نیز متون مقدس در کنار لحنی حماسی – تغزلی از مشخصه های این نوع شعر است:

«من با سیاه ترین چشم بدرقه
خونین تر از همه آواز خوانده ام
و با ابر چشم هایم
برای شاخه های تشنه ی باران
اما تو
چگونه خواهی دانست
که من عریان تر از همه سفر کرده ام
به هوای آن برهنگی محض
....
شاید روزی
دوباره بر آن دریا
خانه ای به تماشای اختران
و جزایر مه گرفته بسازم
و با دیدگان جوانی ام
تو را در جزیره ای غریب باز ببینم
که بر پرچمی از پاره های آخرین پیراهنت
با خون خود
نام عشق را نوشته ای.»

(حسن کرمی – رویای آفتاب در هزاره ظلمت)


«آه، یهوه
خدای ابراهیم
مرا به عصای رسالت چه حاجتی ست؟
که بشریت را
از نیلِ مهربانی و عشق
یارای عبورم نیست
زیرا برادران معنوی من
هر یک
خود فرعونی دیگرند
همچنان که سارای من نیز دلیله است.»

(ابراهیم منصفی – کتاب خوشه)

شعر تصویری

شعر ایماژ و تصویر شعریست که بیشترین کوشش شعری را در خلق تصویری تازه می گذارد و نسبت به سایر امکانات شعری غفلت می ورزد. این نوع شعر که در دهه ی پنجاه و شصت در ادبیات ایران برجسته می شود اولویت نخست را در شعر، داشتن یک تصویر نو و تازه می داند. نمونه های شعر تصویرگرا را می توان در آثار دهه ی شصت و نیز اوایل دهه ی هفتاد در ادبیات استان مشاهده کرد:
«بلدچیانِ گریه های شبانه اند
این واژه ها
شبی در گلویت پذیرایشان باش
اینان به سفر قانعند
و خیال سوزان اشارت
در دستانشان خود منظریست
بلدچیان گریه های شبانه.»

(محمدحسن مرتجا – دُردری)


«بر دل سنگ می زنی
کوه راه می افتد
خانه پر موج می کنی
آسمان تکه تکه می افتد
دهان اگر بگشایی
در پیاله سه تار
در بی ستاره ترین آسمان
سراسیمه آه راه می افتد.»
(ولی رضایی – شعر و شرجی)

شعر زبان

تکیه بر کارکردهای صوتی زبان و روابط بین کلمات و گزینش لحن های متفاوت از کلمه برای ایجاد فضایی تازه تر از مهمترین شاخصه های این نوع شعر است. نمایندۀ اصلی این نوع شعری در استان مسعود فرح است و البته کمتر کسی هم توانسته در این نوع شعر به او نزدیک شود.
«این سایه رنگ نمی گیرد
رنگ نمی گیرد هم رنگ نمی گیرد
نمی گیرد این رنگ های نگرفته را
تا در هم شوند
و سایه کنند روی هم
و سایه هاشان گم شود در سایه
و ندانند که رنگ بوده اند
یا نبوده اند.»

(مسعود فرح – یکی هم این است)

در میان چهره های جوانتری که به مقوله زبان توجه نشان داده اند می توان از زنده یاد ساجده کشمیری نام برد که شکل افراطی در هم ریختگی زبانی و کلمه را به نمایش می گذارد و شاید می شود به شعر او در شاخه ی جداگانه یی نیز پرداخت:

«از شروع راه می روم
راه می روم را راه می روم
برسم خیلی فکر کنم سردم می شه
خیلی هم یادم نیست روزها فرا می روند موش
موشک دلم سر می خورد از تپه
بر می گردم خودم را برگردانم گُردان پانزده
یعنی شب نگهبانم باش
از پیراهن پسری بیرون نیایم
نوشته ای دیگر قرار ندارم
از تو می زنم به حمامی سرد.»

(ساجده کشمیری – اسم از بس که شد به پشت افتاد)

شعر ساده - گفتاری

فضای مسلط شعر ایران در دهه هفتاد این سمت و سو را دارد و یکی از پر بسامدترین الگوهای شعری در استان است که از نیمه دوم دهه هفتاد جریان می یابد و در دهه هشتاد ابعاد تازه ای پیدا می کند. استفاده از امکانات زبان روزمره ، توجه به عناصر عادی و معمول زندگی، جدا شدن از لحن آرکائیک و اساطیری و استفاده از عنصر طنز از جمله مشخصه های برجسته ی این نوع شعر است که به شدت مورد توجه قرار می گیرد:

«چیز زیاد جالبی نیست
دختری که از پشت عینکش
به من نگاه کرده است
و مطمئنم زیاد خوشتان نمی آید
اگر به فرض
برای من دست تکان داده باشد
و تازه توی همین ساندویچی کنار خیابان
چیزی برایم نوشته باشد

پیداست که من از این دادگاه
تبرئه نمی شوم
با این همه
شما حتما خوابش را خواهید دید
دختری که از پشت عینکش
به من نگاه می کند.»
(علی آموخته نژاد - یک پنجشنبه یک پیاده رو)

شعر این دسته از شاعران علیرغم شباهت هایی که به همدیگر دارند از خصوصیات متضاد و متفاوتی هم برخوردارند. مثلا سادگی، در شعر بدریه حسن پوری به یک سادگی معمولی و روزمره می رسد و شعر آرمات لحن حساب شده تری دارد. یا در شعر موسی بندری با فضا ها و فراز و فرودهای متناوب به چالش گرفته می شود در حالی که در شعر محمد ذالفقاری عنصر روایت و عاطفه وجه مشخصی می یابد.
بازخوانی تکاملی شعر هرمزگان بدون شک، بدون استفاده از یک فضای دیالوگ و گفتگو که وجوه مختلف آن را به توصیف و تجزیه و تحلیل در آورد امکان پذیر نیست. به امید تحریری زیباتر از عشق و زیبایی. 


علی آموخته نژاد*:شاعر- دارای یک مجموعه شعرمنتشر شده با عنوان(یک پنجشنبه یک پیاده رو)  

پی نوشت:وب سایت کانون هنر  متعلق به کانون هنر است. که متشکل ازاهالی هرمزگان است که در پایتخت کشور سوئد زندگی می کنند.این وب سایت به جریانات فرهنگی وهنری اهالی هرمزگان در بخش های مختلف می پردازد. 

 

درقسمت آشنای این وب سایت آمده است: 

( کانون هنر، تشکلی فرهنگی و هنری ست که با هدف کمک به هنرمندان و فعالان فرهنگی، در جریان نشست هایی برای برپایی یادواره ی ابراهیم منصفی، رامی، شاعر و ترانه ساز پرآوازه ی هرمزگان، پایه گزاری و هنگام برپایی این مراسم در بیست و یکم مه دوهزار و دو در استکهلم، موجودیت آن رسما اعلام شد.
پایه گزاران و بیشترمسئولان و اعضای این کانون از اهالی هرمزگان هستند. کانون در حال حاضر بیش از یک صد و پنجاه نفر عضو دارد که اغلب آنها ساکن استکهلم هستند، اما از شهرهای دیگر سوئد و از چند کشور دیگراروپا نیزاعضایی دارد)